۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

فروید: ناخرسندی‌های تمدن (۱)

(این سؤال‌ها مربوط به پنج صفحه‌ی اول کتاب فروید است (از صفحه‌ی ۷ تا ۲۲ی ترجمه‌ی مبشری). لطفاً نظرتان را درمورد این سؤال‌ها بنویسید تا بحث کنیم. در کامنتی که می‌گذارید شماره‌ی سؤال را بنویسید و نظرتان را بگویید.

۱. آیا احساس «اقیانوسی»یی را که رومن رولان از آن دم زده و فروید در خود احساس نمی‌کند (ص ۱۸)، تجربه کرده‌اید؟ آیا به فروید حق می‌دهید یا به رومن رولان؟ اگر احساس کرده‌اید ممکن است آن را قدری توضیح دهید؟

۲. جمله‌ای که فروید از گرابه نقل می‌کند: «ممکن نیست که از این جهان بیرون بیفتیم» (ص ۱۹) به وضعیت کلی انسان در جهان مربوط است. شاید «ممکن نباشد» از جهان بیرون بیفتیم اما ممکن است چنین احساسی داشته باشیم. و شاید بتوان این احساس را به صورت تاریخی تجربه کرد. این سطر از شاملو را به یاد بیاورید: «ما بیرون زمان ایستاده‌ایم با دشنه‌ی تلخی در گرده‌هامان.» آیا این احساس را تجربه کرده‌اید؟ آیا این احساس احساسی آشنا در وضعیت ماست؟ آیا دلیلی برای آن به نظرتان می‌رسد؟مثلاً شاید دلایل اجتماعی داشته باشد، شاید نه...

۳. فروید به نظرش بسیار غریب می‌رسد که «انسان از آغاز و بی‌واسطه دارای احساسی باشد که او را از رابطه با جهان پیرامونش آگاه سازد.» (ص ۱۹) نظر شما چیست؟ چرا این حرف را می‌زند؟ در صفحات بعد چه دلایلی می‌آورد؟ آیا می‌توان احساس تنهایی را چنین احساسی دانست؟

۴. فروید قدری پایین‌تر در این شک می‌کند که «من، در نظرما مستقل، یکپارچه و متمایز از همه‌ی چیزهای دیگر نمودار می‌گردد.» و سپس در صفحات بعد شواهد آن را ذکر می‌کند. آیا ممکن است مرزهای «من» دیگری را هم در بربگیرد؟ آیا حرف فروید درباره‌ی احساس یکی شدن با معشوق معقول است؟ آیا ممکن است احساس اقیانوسی (در صورت وجود) ربطی به احساس یکی شدن با «ما» داشته باشد؟ آیا به نظرتان منطقی است این قضیه را بسط دهیم؟

۵. آیا جانوران (به غیر از انسان) گریه می‌کنند یا می‌خندند؟ آیا چیزی در این مورد می‌دانید؟ (شخصاً چیز زیادی در این مورد نشنیده‌ام.) در این صورت شاید بتوان این‌طور گفت: انسان موجودی است که گریه می‌کند؛ یا: انسان موجودی است که می‌خندد. از آنجایی که گریستن و خندیدن آموختنی نیستند و توانایی‌های ذاتی‌اند اگر بتوانیم از این قضیه مطمئن شویم تا یافتن بنیانی برای هستی‌شناسی متکی بر «ما» راه چندانی نداریم...



۴ نظر:

  1. پاسخ س ۱: شاید جواب این سؤال به دو پیش‌زمینه نیاز داشته باشه. ۱: ما(ایرانی) در چه محیطی تحت تأثیر این اقیانوس قرار گرفته‌ایم(حالا اگه وجود داشته باشه). ۲: تجربه‌ی ما در ارتباط با پدری قدرتمند(پدری خدایی)چگونه بوده است (با توجه به اشاره فروید به نیاز انسان در پی بی‌پناهی دوران کودکی و نیاز به پدر).
    ما در سیاره ایران از همان ابتدای آموزه‌های مدرسه‌ای‌مان، تحت تأثیر عقاید تزریقی مشخصی بوده‌ایم که شاید این آموزش‌ها به ما مجالی برای تجربه اقیانوس مورد نظر را نداده باشد و شاید تجربه این اقیانوس برای موجودات سیاره‌ی ایران کمتر تجربه‌ای خودجوش بوده است. از طرفی اگر علت تجربه‌ی این اقیانوس بیشتر در ارتباط با آن شیوه‌ی دفع رنج آدمی است که فروید در صفحات ۴۰ و ۴۱ به آن اشاره می‌کند که انسان در این شگرد تمام واقعیت را یک توهم می‌داند و راه خوشبختی و دفع رنج را در قطع رابطه با واقعیت و ساختن جهانی دیگر (جهانی هذیانی) و تحمل‌پذیرتر می‌داند. من (ما) به‌شخصه (به‌جَمعه) باید دیوانه‌هایی باشیم که در تحقق هذیان‌مان و همیاری یکدیگر در این پارانویای جمعی به تجربه‌ی جمعی در درک این اقیانوس رسیده‌ایم.
    من در دوران کودکی پدری قدرتمند داشته‌ام که هیچ وقت هم تصویر خدایی‌اش را از ذهنم پاک نکردم هیچ علاقه‌ای هم ندارم یک آدم توهمی و هذیانی (چه فردی چه جمعی) باشم ولی واقعا نمی‌تونم با اطمینان بگم اصلا این اقیانوس را تجربه نکردم، حالا علتش ایرانی-اسلامی بودن ما بوده یا چیز دیگه‌ای نمی‌دونم ولی ترجیح می‌دم این اقیانوس را در جماعت موجود اطرافم تعریف کنم که چاره‌ای جز با دیگران بودن نیست و به قول خودت: به نام دیگران بخشنده و مهربان.

    پاسخحذف
  2. نظر حمید، گذشته از این‌که آیا احساس اقیانوسی وجود دارد یا ندارد یا در صورت وجود، چه‌گونه چیزی است، سؤال جالبی را پیش می‌آورد: اگر جمع دچار ماخولیای جمعی شده باشد (که اتفاقاً احتمال‌اش در مورد مای ایرانی اصلاً منتفی نیست) چه تضمینی وجود دارد که طرز تفکری که متکی بر «ما»ست این هذیان را در خود بازتاب ندهد؟ به عبارت دیگر، اساساً‌ چه کسی گفته که این با-هم-بودن امر مثبتی است؟ آیا ممکن نیست که قابلیت با-هم-بودن در حل مسائل، ناشی از بی‌اعتنایی‌اش به واقعیت و ساختن توهم باشد؟ چه چیزی «ما» را از بزرگترین خطر جمع (نوعی رفتار گله‌ای به تعبیر نیچه) مصون نگه می‌دارد؟ چه‌گونه می‌توان از فاشیسم در یک جمع جلوگیری کرد؟ نظر شما چیست؟ این‌ها را می‌توانیم بسط بدهیم. در اینجا این را پیشنهاد کنم که صرفِ بودنِ با دیگران، با-هم-بودن را باعث نمی‌شود، همان‌طور که جدایی فیزیکی یک جانور از سایر همنوعانش به معنای پیدایش فردیت در او نیست. باید بتوانیم نشان دهیم چه چیزی از یک جمع، جمع می‌سازد و چه چیزی فاشیسم. نظرتان چیست؟

    پاسخحذف
  3. پاسخ س ۲: باوند عزیز من منظور گروبه و نقل فروید را از این جمله متوجه شدم ولی متوجه¬ی سوالی که مطرح کردی نشدم، اگه ممکنه قدری بیشتر توضیح بدهید.ممنون.

    پاسخ س ۳: فروید از آن‌رو این احساس را غریب می‌داند که با بافت روان‌شناسی مورد نظرش ناسازگار است و و معتقد است که باید از راه روانکاوی، یعنی از راه تکوینی، به دریافت ریشه‌ای چنین احساسی کوشید و مطمئن‌ترین احساس را احساس ما از خودمان یعنی «من» ما می‌داند. این من در ابتدا مستقل و یکپارچه در برابر جهان خارج دارای مرزهای دقیقی است که به مرور در اثر کارکردهای فیزیولوژیک (مثل اوج عاشقی) و محرک‌های گوناگون مرز بین این «من» و جهان پیرامون نامعین می‌شود، به همین سبب آدمی میل پیدا می‌کند تا هر محرکی که سرچشمه‌ی نارضایتی است را از «من» سوا کند و به بیرون افکند و کم کم از جهان بیرون آگاه می‌شود. در واقع «من» در آغاز شامل همه چیز است و سپس جهان بیرون را از خویش جدا می‌سازد و آن احساس اولیه‌ی «من» در بسیاری از انسان‌ها به عنوان قطبی مخالف در برابر احساس «من» در دوران پختگی قرار می‌گیرد. یادآوری آن احساس «من» اولیه‌ی زندگی می‌تواند همان احساس اقیانوسی باشد که در سوال 1 نیز به آن اشاره شده است ولی برای خود من هم سؤال است که آیا این احساس آگاهی از جهان پیرامون همان احساس تنهایی باشد. شاید ما با آگاهی نسبت به این‌که بسیاری از چیزها که لذت‌بخشند و نمی‌خواهیم آن‌ها را از دست بدهیم به «من» ما تعلق ندارد و بعضی از رنج‌ها که که می‌خواهیم به به بیرون نسبت دهیم از «من» ما جدا شدنی نیستند و ریشه‌ای درونی دارند، به غریبه‌ای در جهان پیرامونمان تبدیل شویم که سنخیتی با این جهان خارجی نداریم.

    پاسخ س ۴: اگر «من» را در ابتدا شامل هم‌ چیز بدانیم که که به تدریج جهان بیرون را از خویش جدا می‌سازد، پس بعید نیست که مرز «من» دیگری (که هر چیزی می‌تواند باشد)را در بر بگیرد، احساس یکی شدن با معشوق نیز نامعقول نیست اگر این احساس را همان یادآوری احساس اولیه‌ی انسان از «من»(دوران کودکی) بدانیم. فروید خود در پایان صفحه ۲۲ این یادآوری احساس «من» دوران کودکی در دوران بلوغ را در ارتباط با احساس اقیانوسی می‌داند.

    پاسخ س ۵: گریه یا خنده را نمی‌دونم ولی می‌دونم که شرایط خوشحالی و ناراحتی هم در حیوانات و هم در گیاهان بررسی شده است.
    حمید.ا.

    پاسخحذف
  4. حمید عزیز، در مورد سؤال ۲: حرف گرابه در مورد مرگ است. می‌گوید که ممکن نیست یکبار که به وجود آمدیم، دیگر از صحنه‌ی روزگار محو شویم و این خودآگاهی ما به جایی دیگر (مثلاً دنیایی دیگر) منتقل می‌شود. اما جمله‌ی او به خوبی در مورد یک احساس اجتماعی هم مصداق دارد، این‌که فرد احساس کند از اجتماع آدمیان بیرون افتاده است. جمله‌ی شاملو همین احساس اجتماعی را صورت‌بندی کرده است، این‌که فرد احساس کند با اجتماع اطراف‌اش علی‌رغم میل‌اش رابطه‌ای ندارد. احساسی که به نظر فروید این‌همه غریب جلوه می‌کند، به نظرم می‌تواند سرمنشأ غیرمذهبی هم داشته باشد. این احساس را ایدئولوژی‌ها و جمع نیز تولید می‌کنند و البته مفید یا مضر بودن‌ انواع‌اش را باید از منظری دیگر تعیین کرد. به نظرم می‌رسد که اگر آن را بدین‌صورت در نظر بگیریم، لزومی ندارد به شیوه‌ی فروید این احساس را مخالف با واقع‌بینی یا سلامت روانی قلمداد کنیم. خود فروید نمونه‌ای از آن را در صفحه‌ی ۳۶ بیان می‌کند، هرچند سریع از آن می‌گذرد. می‌نویسد: «... اگر کسی بخواهد این مسئله را فقط برای خود حل کند، تنها از طریق دوری جستن می‌تواند در برابر جهان وحشتزای بیرون از خود دفاع کند. البته راه بهتری هم وجود دارد و آن این است که آدمی به مثابه عضوی از جامعه‌ی بشری، و به کمک تکنیک که علم آن را هدایت می‌کند به طبیعت حمله کند و آن را تحت انقیاد اراده‌ی انسانی درآورد. در این صورت هرکس به یاری همه در راه سعادت همگان می‌کوشد.» این جمله‌ی آخر، جمله‌ی بسیار جالبی است که اتفاقاً شاید نشان‌دهنده‌ی موضع خود فروید نیز باشد. در ایران امروز، برخی شرایط اجتماعی معنای با-هم-بودن را بسیار تغییر داده است.

    پاسخحذف

حتماً نظر بدهید وگرنه مشمول‌الذمه هستید