۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

جلسه‌ی اول: پیش‌فرض‌ها

برای این‌که بتوانیم با هم بیندیشیم، به مجموعه‌ای از ابزارهای تئوریک، نقاط شروع و بازگشت، متد و شیوه‌‌های گسترش نیازمندیم. اما حتا برای گفتن همین جمله نیز باید نوعی متد را فرض گرفت. پیشاپیش توافق کردیم که حتا نخستین پیش‌فرض را نیز باز بگذاریم، امکان تصحیح و تغییر را سلب نکنیم و همچنین که جلو می‌رویم بتوانیم متد، پیش‌فرض‌ها و نحوه‌ی بسط و گسترش (یا انقباض) اندیشه‌ی خود را تغییر دهیم. اما برای این‌که بتوانیم به خوبی «شروع کنیم» نیاز داریم که نقاط شروع و مسیرها و شیوه‌های پیش رفتن خود را (در حد واژگانی که فعلاً در اختیار داریم) روشن سازیم.

یکم این‌‌که تصمیم گرفته‌ایم فلسفه‌ای بسازیم که متکی به «ما» و وضع ما باشد. دوم این‌که می‌خواهیم این فلسفه «سلبی» نباشد و بتواند چیزهایی را برای ما بسازد. در واقع ایده‌ی خلاقیت را در مرکز آن قرار داده‌ایم. سوم این‌که قصد داریم تئوری هنر را به عنوان منبع الهام تئوریکی که همزمان به بسیاری از مسائل مرتبط با زندگی، آزادی، خلاقیت و تغییر می‌پردازد دستمایه خود قرار ‌دهیم و در واقع، دستاوردهای فلسفه‌ی هنر را بار دیگر به درون فلسفه تزریق کنیم. این کار را نه بر اساس تصوری روشن از آن‌چه در نهایت بدان خواهیم رسید، بلکه بر اساس نوعی امیدواری تعریف کرده‌ایم: پروژه‌ای فلسفی.

پرسش‌هایی هست که بی‌درنگ در برابر این فرض‌های ما قد علم می‌کنند: منظور از ما چیست؟ ما مفهومی است که نه تنها به جهت ماهیت‌اش بلکه به واسطه‌ی مصداق‌هایش هم مبهم باقی می‌ماند. چه کسانی را باید ما به شمار آورد و چه کسانی را بیرون گذاشت؟ کجا باید مرزی برای با-هم-بودن را رسم کرد؟ در مورد گروه ما، این مصداق‌ها واضح و روشن‌اند: ما همین اشخاصی هستیم که به واسطه‌ی ارتباطاتی که داشته‌ایم دور هم جمع شده‌ایم تا این اندیشه را بسازیم. درون و بیرون ما، امری تصادفی است. ما این درون و بیرون را نه به صورت فلسفی بلکه به صورتی تجربی و تصادفی تعیین کرده‌ایم و تا هنگامی که اندیشه‌ای تولید نکرده یا به اشتراک نگذاشته باشیم اصولاً به عنوان ما وجود نداریم، جز مجموعه‌ای گسسته از نام‌های بی‌ارتباط نیستیم.
دومین پرسش این است که: آیا فلسفه‌ای که این «ما» تعریف می‌کند باید اساساً با هر اندیشه‌ی دیگر متفاوت و منحصر‌به‌جمع باشد؟ پاسخ ساده‌ی ما این است که: از یک زاویه‌ی خاص، این اندیشه می‌تواند «به هراندازه» به اندیشه‌ی دیگران شبیه باشد، اما چون اندیشیدن را براساس تأثیری که تولیدش بر زندگی ما می‌گذارد در نظر آورده‌ایم امکان ندارد که به کسی شبیه باشیم. اساس را بر این گذاشته‌ایم که هر اندیشه‌ای اساساً مرتبط با جمع و وضعیت است و می‌کوشیم مفهوم خلاقیت را به درون فلسفه منتقل کنیم، چرا که اندیشه را از جنس کنش می‌دانیم که امری زمان‌مند و تکرارناپذیر است. از سوی دیگر، ما خود یک طرف این کنش هستیم و بر نامیدن این «ما» اصرار داریم و نمی‌خواهیم آن را با مستحیل ساختن در امر همگانی از میان برداریم. در واقع از فرایند اندیشیدن انتظار داریم که این «ما» را ایجاد کند. چنین می‌پنداریم که اندیشه‌ی ما باید اساساً از درون وضع ما تولید شود و در این کار «محصول» برایمان کمترین اهمیت را دارد. بدین‌ترتیب سؤال بعدی را نیز پاسخ می‌دهیم: چه‌طور می‌توان فلسفه‌ای را که اساس خود را به جای «من» بر «ما» می‌گذارد در برابر دگم‌های جمع حفظ کرد و مانع از کنار گذاشته شدن امر همگانی شد؟ نکته در اینجاست که اتفاقاً ما امر همگانی را فرامی‌خوانیم تا ما را به یکدیگر بپیوندد. این امر همگانی نام‌اش (برای ما) «حقیقت» نیست؛ خلاقیت است که می‌تواند تفاوت‌های ما را در هم بدوزد و به ما توان کنار گذاشتن یا حمایت از این تفاوت‌ها را بدهد. برای ما نام امر همگانی، تلاشی مداوم و بی‌پایان یافتن فرمی مناسب برای زندگی است که به طور همزمان امری فردی، جمعی و همگانی است.
این درهم دوختن را به کمک ایده‌ی «زیپ» تجسم می‌کنم. ایجاد نقاط سختی در امتداد خط سیر فکری در دل بافتار اندیشه، نقاطی که بتوان آن‌ها را به هم اتصال داد اما ضمناً در صورت نیاز نیز از هم گشود. ما از هم گشادن فرهنگ را در وضعیت خود مهم‌ترین هدف تلقی نمی‌کنیم. ما روح خود را پاره‌پاره می‌یابیم. باید بتوانیم هربار که شکاف تازه‌ای را می‌گشاییم آن را باز در هم بدوزیم.
در واقع، ما فلسفه‌ را یک واحد در نظر نمی‌گیریم و مجموعه‌‌ای چند جانبه تولید می‌کنیم که امکان ندارد با فلسفه‌ای دیگر عیناً یکی باشد چرا که فقط در صورتی می‌توان آن را یک به شمار آورد (یا به عبارت دیگر مجموعه دانست) که آن را در ارتباط با ما به مثابه یک گروه در نظر بگیرید. برای ما مفهوم «یک» اساساً متکی به ناظر است. برای ما ساختن یک کلاژ جذابیتی ندارد چون تک‌تک‌ ما کلاژهایی غیرقابل‌تحمل شده‌ایم. برای ما نفس متکثر بودن شأن ویژه‌ای ندارد. برای ما روابط مهم است، مفاهیمی که بتوان برای درک خویشتن گروهی‌مان بدان چنگ انداخت و خود را به واسطه‌ی اندیشیدن در دل جمع تغییر داد.
می‌توانیم واژه‌ی وضعیت را از واژگان ابتدایی اندیشه‌ی خود کنار بگذاریم چرا که وضعیت را باید بر اساس ساکنان آن تعریف کرد حال آن‌که بدون با هم اندیشیدن اساساً «ما» نیستیم. پیش از آغاز به اندیشیدن، ما و وضعیت ما ناموجود است و آنچه ما را به یکدیگر ارتباط می‌دهد خواستِ با-هم-اندیشیدن است. (می‌توان حتا لفظ «با-هم» را نیز کنار گذاشت چرا که هر اندیشیدنی، با-هم‌-اندیشیدن است.) در واقع خواستِ ما، ممکن‌ساختن اندیشه‌ای است که به تنهایی از تولید آن عاجزیم. عاجزیم چون در شرایط فعلی و بدون مخاطب، اندیشه‌مان به سکوت بدل می‌شود.)
این مستلزم تلقی متفاوتی از فلسفه است که فلسفه را از جنس کشف نپندارد. ما اندیشه‌ی خود را کشف نمی‌کنیم بلکه تولیدش را (نامیدن‌اش را) همچون عملی خلاقانه به دست می‌گیریم. همصدا با فاوست جمله‌ی آغازین را چنین فرض می‌کنیم که: در آغاز کلمه نبود، «در آغاز کنش بود». بنا به ضرورت، اندیشه‌ی فلسفی را به مثابه نوعی کنش معطوف به تغییر فرم زندگی در نظر می‌آوریم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حتماً نظر بدهید وگرنه مشمول‌الذمه هستید