۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

مانیفست به زبان ساده

دسامبر ۱۹۲۵
نوشته‌ی آنتونن آرتو
ترجمه‌ی باوند بهپور

دلیل این‌که به خیر و شر بی‌اعتقادم و چنین اشتیاق شدیدی به تخریب دارم و به هیچ چیز در ترتیب اصول معتقد نیستم، در جسم من است.
خراب می‌کنم چون هر‌چه ناشی ار عقل است از نظر من غیرقابل‌اعتماد است. صرفاً به شواهدی که مغز استخوانم برمی‌انگیزد باور دارم نه به شواهدی که با خردم سخن می‌گویند. در حیطه‌ی اعصاب، درجاتی را یافته‌ام.
اکنون احساس می‌کنم که قادرم شواهد را بسنجم. برای من، شواهدِ عرصه‌ی جسم هیچ دخلی به شواهد عقل ندارد. جسم من در باب تضاد ابدی عقل و احساس، تصمیم‌‌گیری کرده است؛ تصویری که اعصاب من به دست می‌دهند شکل والاترین نوع‌ اندیشه‌ورزی را به خود می‌گیرد و من مایل نیستم این جنبه‌ی اندیشمندانه‌اش را از آن سلب کنم. چنین است که به تماشای شکل‌گرفتن مفهومی می‌نشینم که درخشش واقعیِ چیزها را با خود به همراه می‌آورد، مفهومی که با آوای خلاقیت به سروقتم می‌آید. هیچ تصویری ارضایم نمی‌کند مگر آن‌که در آنِ واحد، «دانش» باشد، مگر آنکه جوهر و وضوح خود را با خود داشته باشد. ذهنم که از خرد استدلالی به ستوه آمده می‌خواهد در چرخه‌های جاذبه‌ی مطلق و نویی گرفتار شود. برای من در حکم سازماندهی عالی و مجددی است که قوانین غیرمنطقی در آن حضور دارند و کشف «معنا»یی جدید پیروز است، «معنا»یی که در اغتشاش مواد مخدر گم گشته بود و اکنون ظهور هوشی ژرف را به توهمات متناقض عالم رؤیا عرضه می‌کند. این معنا، پیروزی ذهن است بر خویشتن؛ و هرچند عقل نمی‌تواند آن را فروکاهد، در ذهن وجود دارد. نظم است، هوش است، معنای آشفتگی است. اما آشفتگی را به‌خودی‌خود نمی‌پذیرد، تفسیرش می‌کند و چون تفسیرش می‌کند از دست‌اش می‌دهد. منطقِ امر غیرمنطقی است. و این بیشترین چیزی است که می‌توان درباره‌اش گفت. ناخرد روشنم از آشفتگی نمی‌هراسد.
من هیچ بخش برسازنده‌ی ذهن را انکار نمی‌کنم. صرفاً می‌خواهم ذهن‌ام را با قوانین و اعضایش به جایی دیگر منتقل کنم. من تسلیم مکانیسم جنسی ذهن نمی‌شوم؛ بر‌عکس می‌کوشم در این مکانیسم کشف‌هایی را جدا کنم که خرد روشن قادر نیست فراهم سازد. من تسلیم هیجان رؤیاها می‌شوم تا قوانینی تازه‌ای از آن‌ها استخراج کنم. به دنبال تکثر و موشکافی و دیده‌ی هوشمند هذیان‌ام، نه پیش‌گویی‌های شتاب‌زده. کاردی هست که فراموش نمی‌کنم.
این کارد را که تا نیمه در رؤیاها فرورفته درون خود نگاه می‌دارم و نمی‌گذارم که به مرزهای حواس روشن برسد.
خرد نمی‌تواند آن‌چه را به حیطه‌ی تصویر تعلق دارد فروکاهد. باید که در حیطه‌ی تصویر بماند یا از میان برخیزد.
با این حال، در تصاویر خرد هست؛ تصاویری هستند که در دنیای سرزندگیِ مملو از تصاویر، روشن‌ترند.
نوعی رام کردنِ بی‌واسطه‌ی ذهن هست؛ نوعی تلقین چندجانبه و خیرکننده‌ی به حیوانات. این غبار نامحسوس و اندیشمند، خارج از حیطه‌ی عقل روشن یا خودآگاهی و عقل عقیم‌، با قوانینی که از خود استخراج می‌کند سامان می‌یابد.
در حیطه‌ی متعالی تصاویر، توهم یا به عبارت دیگر، خطای مادی وجود ندارد؛ توهم دانش از آن هم کمتر. ولی دقیقاً به همین‌خاطر معنای هر دانش جدید، می‌تواند و باید به واقعیت زندگی فرود آید.
حقیقت زندگی در برانگیزانندگی ماده است. ذهن انسان با مفاهیم مسموم شده است. از او نخواهید که راضی باشد، بخواهید آرام باشد، تا باور کند که قرار یافته است. اما فقط دیوانه واقعاً آرام است.


۲ نظر:

  1. خیلی پیش تر میخواستم نظرم رو بنویسم اما درگیری ذهنی و کاری مانع می شد،روزی یکی دو بار سر میزنم و مطالب رو میخونم اما تصور می کنم که بهتره پرینت بکیرم چون هنوز به شکل احمقانه و سنتی توان درک عمیق مطالب رو از طریق مانیتور ندارم.
    این مطلب مانیفست رو به واقع درک کردم البته ادراکی از طریق تجربه ، که البته الان ایجا متن مکتوب شده اش رو میبینم، اینکه جسم به راه خودمی رود و ذهن و اندیشه را همراهی نمکند، جایی که ذهن پویا در رویا ها و آرمان هایی سیر می کند اما جسم بی توجه به همه چیز مطابق ساعت بیولوژیکی حود عمل می کند، انجا که اندیشه به سبب وابستگی مادی به جسم توان بلفعل کردن بالقوه هایش را ندارد در این هنگام خشمگین و ناراضی علیه خویش شروع به تخریب خویش با تمام استدلال ها و تحلیل هایی در توانش هست می پردازد
    اما از این جا به بعد دیگر نتوانستم راهی برای نجات ذهن بیابم؟جز انکه اندیشه خود را با قابلیت های جسم هماهنگ می کرد ...که مقبول نبود

    پاسخحذف
  2. شادی عزیز،

    از نظر بجایت ممنون. این مسئله‌ای که مطرح می‌کنی یکی از اساسی‌ترین مسائل دین و فلسفه است. از یک طرف، ذهن ما بخشی از جسم ماست، ما با مغز خود فکر می‌کنیم، از طرف دیگر جسم و ذهن ما در بسیاری چیزها با هم همخوانی ندارند. پیش از آن‌که بپرسیم با این تضاد چه باید کرد، باید پرسید اصولاً چرا چنین تضادی وجود دارد؟ مگر نه این‌که ما ذهن داریم چون در روند تکاملی احتمالاً چیز مفیدی برای انسان بوده است؟ پس چرا این جسم و ذهنی که هر دو حاصل تکامل‌اند با هم همخوانی ندارند؟ در نتیجه باید اساساً این را بفهمیم که فایده‌ی اساسی ذهن چیست؟ چرا گاهی رو در روی جسم می‌ایستد؟ چرا سایر جانوران این مشکل تضاد جسم و ذهن را ندارند؟

    خوب است کتاب کوچک و زیبای فروید را در این زمینه که مشخصات‌اش را (با دو ترجمه) در این سایت گذاشته‌ام تهیه کنی و بخوانی. با اعضای گروه قرار گذاشته‌ایم که این کتاب را برای اولین جلسه‌ی بعد از عید خوانده باشیم. پاسخ‌های متفاوتی می‌توان به این پرسش آخر داد، اما من از زاویه‌ی دید مفروضات خود در این کلاس، درباره‌ی این قضیه این طور می‌گویم که هدف از پیدایش ذهن «حفظ نوع» است نه غمخواری جسم. ذهن ما پیش از هرچیز دستگاهی ارتباطی برای رابطه برقرار کردن با همنوعانمان است. ما به مثابه انسان، صرفاً به عنوان نوع (به صورت گروهی) معناداریم. ذهن ما با ساختن امر همگانی در بسیاری چیزها به کمک ما می‌شتابداما ما را با انواع اقسام مشکلات هم مواجه می‌سازد که غالباً ریشه‌ای اجتماعی دارند. ذهن ما توان این را دارد که جلوی جسم را بگیرد، مسیر آرزو را تغییر دهد، اولویت خواسته‌های ما را تغییر دهد، و آینده را به اکنون ارجحیت دهد و در واقع «دوراندیشی» کند. همه‌ی این‌ها می‌تواند زندگی را تلخ کند. راه بیرون جستن از بن‌بست‌های این شبکه‌ی تودرتو که در اساس به نفع ما و نوع ماست داشتن خلاقیتِ زیستن و آفریدن فرم‌های جدید زندگی و نیز حفظ ایمان به امر همگانی است. ممکن است راهی کاملاً فردی وجود نداشته باشد؛ باید که آدمیان دیگر نیز به کمک ما بیایند.

    پاسخحذف

حتماً نظر بدهید وگرنه مشمول‌الذمه هستید