فرم زندگی، به بیان ساده، ساختار ذهن است که در طول زمان شکل میگیرد و دائماً تغییر شکل میدهد. از آنجایی که ذهن با ساختار بیولوژیک نگاهدارندهی آن (مغز) یکی نیست، «ساختار» در اینجا نمیتواند معنای فیزیکی و هندسی متداولاش را داشته باشد، بلکه نزدیک به چیزی است که در تئوری هنر به ساختار اثر هنری اطلاق میکنیم. (میتوانیم این تفاوت یا شباهت را بیشتر بسط دهیم، اما من دست نگاه میدارم، موافقاید؟) آنچه پس از مرگ از ساختار بیولوژیک مغز حذف میشود نمیتواند ساختار ایستای آن باشد. پس این ساختار را فعلاً همچون تاریخچهای از کنشها فرض میکنیم که به واسطهی تغییر نحوهی عملکرد ساختار بیولوژیک ادراک میشود.
نحوهی عملکرد یک چیز بسته به این است که آن را به چه عملی واداریم. اینجا قدری پیچیدهتر بحث میکنیم. چنانچه دلوز بیان داشته است عملکرد مطلق یک شیء بیمعناست؛ از نظر او هر دستگاه هنگامی که با یک دستگاه دیگر جفت میشود کارکردش معین میشود: مثلاً هنگامی که دستگاه دهان با دستگاه پستان مادر جفت میشود (از نظر دلوز همهی اینها دستگاهاند) کارکردش مکیدن است اما اگر با دستگاه شنونده جفت شود کارکردش گفتن است. ما، در مقابل، عملکرد را نوعی واکنش فرض میکنیم. یا بهتر بگوییم، در رابطه با یک «واکنش» خاص است که میتوان مجموعهای از چیزها را «یک دستگاه» تلقی کرد. در همینجا فرضی را پیش میکشیم که شاید بتوان جلوتر آن را محکم کرد: به نظر میرسد مفهوم «یک» اساساً از همینجا ناشی شده باشد. در ریاضیات مجموعهای از چند چیز را میتوان بیآنکه لزوماً شباهتی میانشان باشد مجموعه به شمار آورد که خود نشان میدهد ذهن برای تعریف یک مجموعه نیازی به درک شباهت میان اجزای آن ندارد. اما در همان ریاضیات هم تا زمانی که کسی مجموعه را «ننامد» مجموعه نمیشود. این عادت به نامیدن—یا گروه تلقی کردن—ناشی از تجربهی زیستن در جهان و آنهم به طور خاص، جهان موجودات زنده است و گرنه طبیعت به یک نظام به هم پیوستهی روابط بیشتر شباهت دارد تا مجموعهای از چیزهای منفرد. ما به چیزها در نسبت با خودمان و کاربردی که برایمان دارند یا واکنشی که به ما نشان میدهند نام میدهیم. برای مثال، اینکه «یک» کوه در کجا پایان میپذیرد یا اینکه آیا «یک» درخت نر و یا «یک» درخت ماده را میتوان به تنهایی «یک چیز» دانست، به ما بستگی دارد نه به خود آنها. ما جهان را با ذهنی درک میکنیم که برپایهی منطق زندگی شکل گرفته است بنابراین اشکالی ندارد اگر برای اندیشیدن به خود از واژههایی استفاده کنیم که صرفاً در حیطهی امر موجودات زنده معنا دارند. میتوان دید که اندیشهی فلسفی غالباً اولویت را به امر مرده بخشیده است: برتری امر نازمانمند بر امر زمانمند و امر دائمی بر امر موقت.
فرم زندگی چیزی است که در طول زندگی شکل میگیرد و عبارت است از روابط و مسیرهایی جهتدار و زمانمند در درون ذهن که اغراض ما در شکلگیریشان نقش دارند و در این معنا، شباهتی به «دالانهای ذهن» ندارند. انتزاع کردن بخشی از ذهن جهت بررسی «عینی» اگر هم ممکن باشد به واسطهی نوعی یک «عین» (چشم درونی) ممکن میشودکه بخش مورد نظر خود را جهت بررسی «میبُرد»، از روابط دیگر جدا میسازد و درنتیجه اساساً تغییر میدهد. این چشم در آن واحد بیرون و درون است و بیرون و درون را تعیین میکند. این توانایی بیرون-از-خود-ایستادن را (که جنبهی استعلایی ذهن از آن ناشی میشود) خودآگاهی مینامیم.
۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
حتماً نظر بدهید وگرنه مشمولالذمه هستید