۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

دستور غذا: خورش سرد با ماهی تن

۱ طططططط قوطی کنسرو ماهی تن
۱-۲ پرططط سیر، کوبیده
۱ ططططططزرده‌ی تخم‌مرغ
۱ ططططططخیارشور، ساطوری
۲ پیمانه ططخامه و ماست،‌ مخلوط
ط«طططططفلفل سیاه، ساییده
ط«طططططنمک

خامه و ماست،‌سیر و زرده‌ی تخم‌مرغ را با اندکی نمک و فلفل با چنگال بزنید و در بادیه بریزید. قوطی ماهی تن را باز کنید و روغن آن را خالی کنید. ماهی را با چنگال خرد کنید. ماهی و خیارشور را با مایه‌ی اول مخلوط کنید.
این سس را روی پاستای سرد می‌ریزند. پاستای ریز برای این سس مناسب‌تر است.

(کتاب مستطاب، ص ۱۱۵۲)

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

فلسفه‌ی دوستی

در جلسه‌ی روز شنبه گذشته از بحث درباره‌ی رویداد سیاسی عجیبی که ملت ایران هنوز داشت هضم‌اش می‌کرد، معنای دوستی را به بحث گذاشتیم. (شاید در فضایی چنین ملتهب، جلسه‌های صمیمانه‌ی ما به نظر نامربوط بیاید، اما به گمانم در هیچ هنگام دیگری با هم بودن این‌همه بامعنا نیست.)
می‌خواستیم سهم خودخواهی را در دوستی بررسی کنیم و ببینیم آیا می‌توان حق را به مونتنی داد که: «دوستان، دوستی وجود ندارد.» سؤال‌های اساسی‌مان را در پاورپوینتی آورده‌ام که می‌توانید از اینجا بگیرید:
فعلاً صورتی بسیار خام است اما به عنوان شروع بد نیست.

دستور پخت: کیک مرغ

شنبه‌ی پیش که همه مبهوت از نتایج انتخابات بودیم، مریم به غذای فوق‌العاده‌ی زیر مهمان‌مان کرد. تهیه‌ی آن در خانه به‌خصوص پیش از یک مهمانی جمع‌وجور و آبرومند، بدون رفت و آمد به هنگام سرو غذا با مهمان‌هایی فهیم و قدرشناس شدیداً توصیه می‌شود.

کیک مرغ (مریم)

مرغ خرد شده‌ی پخته‌ی ریش ریش شده
نان تست (دور آن را می‌بریم)
پیازچه (حلقه‌حلقه)
جعفری (خرد شده)
ماست خامه‌ای
خامه
سس مایونز
مغز بادام و گردو (خرد شده)
نمک و فلفل

ماست و خامه و مایونز را با نمک و فلفل با هم مخلوط می‌کنیم. مرغ و پیازچه و جعفری را هم با هم مخلوط می‌کنیم. ماست و خامه و مایونز را دو قسمت می‌کنیم. یک قسمت را با مغز بادام و گردو مخلوط می‌کنیم. این قسمت جدید را دو قسمت می‌کنیم: یک قسمت از آن را برای روی کیک کنار می‌گذاریم، بقیه را با مخلوط مرغ ترکیب می‌کنیم. چند ردیف نان تست تنگ هم می‌چینیم. مایه ماست بدون مغز را روی آن می‌ریزیم تا درزهای آن گرفته شود. مخلوط مرغ را روی آن می‌ریزیم. یک لایه دیگر نان تست می‌چینیم. این کار را چند بار تکرار می‌کنیم. کیک را در سلوفون پیچیده و یک شب در یخچال می‌گذاریم. مایه باقیمانده را قبل از خوردن روی کیک می‌دهیم.

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

دستور غذا: پیراشکی و خوراک مرغ به سبک مراکشی

پیراشکی (مینو قهرمانی)

نخود فرنگی
گوجه سبز
بادنجان
گوجه فرنگی
قارچ
کالباس قارچ و مرغ
آرد
کره
شیر

مایه خمیر پیراشکی را با آرد، کره و شیر تهیه می‌کنیم و یک روز می‌خوابانیم. بادنجان، گوجه‌سبز و گوجه فرنگی را تفت می‌دهیم. مواد پیراشکی را در خمیر می‌پیچیم و در حرارت کم (۱/۳۰) در فر می‌پزیم.


خوراک مرغ با لیمو و زیتون (مراکش)

۸طططططط ران مرغ، پوست گرفته
۲طططططط پیاز، ساطوری
۴پرططططط سیر، کوبیده
۱طططططط فلفل دلمه‌ای قرمز، تخم‌گرفته، ساطوری
۲ قاشق جعفری، ساطوری
۱ پیمانه زیتون سبز، هسته گرفته
۳-۲ قاشق آب‌لیموی تازه
۲ طططططط لیمو، ورقه ورقه
۱ قاشق م فلفل سیاه، ساییده
۱ قاشق م زیره، ساییده
۱ قاشق م زردچوبه
اندکی ططط زعفران، ساییده
ططططططط روغن زیتون
ططططططط نمک

نیم‌پیمانه روغن در دیگ روی آتش ملایم داغ کنید و پیاز را با اندکی نمک در آن تفت بدهید تا بلوری شود. سیر و فلفل دلمه‌ای قرمز و ادویه را اضافه کنید و یک چرخ بدهید، سپس مرغ و زیتون را اضافه کنید و ۵-۶ دقیقه تفت بدهید. هرگاه لازم شد اندکی روغن اضافه کنید. آب‌لیمو و ورقه‌های لیمو را با ۲ پیمانه آب بریزید و زیر و رو کنید. درِ دیگ را نیمه‌باز بگذارید و مرغ را ۲۵-۳۰ دقیقه روی آتش کم بپزید. در دیس بکشید و با جعفری ساطوری آرایش کنید. (صص ۱۰۵۸-۹)

جلسه پنج‌شنبه ۱۷ اردیبهشت: محاکمه فروید

در جلسه‌ی پنج‌شنبه فروید را از دو زاویه‌ی فردگرایانه و جمع‌گرایانه به خاطر نوشته‌ی «شرحی کوتاه درباره‌ی روانکاوی» محاکمه کردیم. فرض بر این بود که فروید در این نوشته تلویحاً در سمت فردگرایی ایستاده و بررسی انسان را از «تک انسان» آغاز می‌کند و سپس دانش «انسان‌شناسی»یی را که پدید می‌آورد به جمع بسط می‌دهد و از «روانکاوی جمعی» به عنوان یک رشته سخن می‌گوید. (چنان‌که در انتهای مقاله می‌نویسد: «برداشتن این گام در گرو آن بود که روانکاوان توجه خود را از فعالیت‌های ذهنیِ‌انسان‌های منفرد به کارکردهای روانیِ جوامع انسانی و مردمان مختلف معطوف کنند؛ به بیان دیگر،‌از روانشناسیِ‌فردی به روانشناسیِ‌جمعی روی آورند.» ص ۱۸) صحبت بر سر این بود که اگر ما بخواهیم اولویتی هستی‌شناختی به جمع بدهیم،‌ در این صورت باید بتوانیم ادعاهای فروید را پاسخ گوییم و اشکالات روش او را نشان دهیم و نشان دهیم که فرد را از همان آغاز نه همچون عنصری که وارد شبکه می‌شود و به آن عادت می‌کند بلکه اساساً از ابتدا باید به مثابه بخشی از یک شبکه‌ی اجتماعی در نظر گرفت و جز این اساساً «فرد» فاقد معنا خواهد بود.

ابتدا جمله‌ی نخست این نوشته را در نظر گرفتیم که: «روانکاوی همزمان با قرن بیستم به وجود آمد زیرا آن کتابی که این نظریه را به صورت پدیده‌ای نو به دنیا معرفی کرد (تألیف من با عنوان «تعبیر رؤیا») تاریخ انتشارش ۱۹۰۰ است.» و پرسیدیم آیا می‌توان روانکاوی را به مثابه یک گفتمان تاریخی در نظر گرفت؟ بدین معنا که شاید لزومی برای نامیدن بیمار به مثابه بیمار وجود داشته است و بسیاری از شخصیت‌ها و رفتارهایی که امروزه ناهنجار تلقی می‌شوند شاید در گذشته عادی تلقی شده یا دست‌کم تحمل می‌شده‌اند. همچنین بحث کردیم که آیا پیدایش روانکاوی همراه با پیدایش تلقی جدیدی از روان و تمایز هرچه بیشتر مفهوم فرد و جمع بوده است یا نه. این اتهام را مطرح کردیم که شاید روانکاو در جامعه‌ی سرمایه‌داری نقش بازگرداندن بره‌ی گمشده به گله را بازی کند و شاید تیمارستان‌ها و زندان‌ها عملاٌ بخشی بیرونی جامعه را در خود جای ‌دهند و باعث ‌شوند که حلقه‌ی روابط جامعه «بیرون» نداشته باشد.

سپس این را از قول فروید مطرح کردیم که تفاوت میان خودآگاه و ناخودآگاه در عرصه‌ی علمی در قرن بیستم اتفاق افتاد و این اتهام را پیش کشیدیم که شاید اساساً خود این تفاوت در قرن نوزدهم و بیستم پررنگ‌تر شده باشد.

یکی از ایرادات محوری بر این پایه می‌گشت که روانکاوی فرد را موضوع مطالعه‌ی خود قرار می‌دهد در حالی که هم مشکلات فرد و هم شیوه‌ی درمان (گفتگوی بیمار با روانکاو) ماهیتی جمعی دارد. برای مثال پرسیدیم که اگر «بیرون ریختن» درون فرد در نظر فروید نوعی درمان شمرده می‌شود، این بیرون ریختن همواره مخاطبی دارد و به سوی کسی (فضایی که دیگری فراهم می‌کند) انجام می‌شود. همچنین از آنجایی که «بیان» و تفکر را اساساً دارای ماهیتی همگانی فرض می‌کردیم، خودآگاهانه کردن امر ناخودآگاه عملاً در حکم همگانی کردن امر فرد می‌توانست به شمار آید. ضمناً امنیت و اعتمادی را که روانکاو فراهم می‌آورد جزئی مهم و تأثیرگذار در فرایند درمان شمردیم که باید به جنبه‌ی جمع‌گرایانه روانکاوی منسوب کرد.

نهایتاً بدین نقطه رسیدیم که اگر می‌خواهیم نظر فروید را پاسخ دهیم باید نشان دهیم که انسان علاوه بر «خودخواهی» و «غریزه‌ی جنسی»، باید غریزه‌ی دیگری نیز داشته باشد که به نوعی «دیگرخواهانه» باشد. بر این نکته تأکید شد که «غریزه‌ی جنسی» نیز منفعت‌طلبانه است و اگر همچون فروید روابط اجتماعی را بر پایه‌ی غریزه‌ی جنسی یا بقاء نفس تفسیر کنیم نهایتاً تمامی این روابط را به منشئی فردی تقلیل داده‌ایم. گفتیم که غریزه‌ی جنسی در معنایی که ما از آن انتظار داریم «دیگرخواهانه» نیست چرا که تحت سیطره‌ی کامل این غریزه، انسان به نفسِ دیگری بی‌اعتناست و او را چیزی بیشتر از ابژه‌ی میل خود تلقی نمی‌کند که قرار است مصرف شود. گفته شد که مدل فرویدی با چنین صورت‌بندی‌یی مشکلی ندارد و با نظریه‌ی سرکوب می‌تواند حکم‌های خود را به فرض‌های خود متصل سازد. او جمع‌گرایی را نه به عنوان موهبت بلکه به مثابه راه‌حلی در برابر مشکلات موجود در طبیعت (راه حلی از سر استیصال) مطرح می‌کند. راه گریز ما این بود که بتوانیم غریزه‌ی سومی پیدا کنیم.

اگر چنین چیزی را می‌یافتیم می‌توانستیم بگوییم که فروید پیشاپیش به نوبه‌ی برایش جایگاه رفیعی در نظر گرفته است: «در این زمینه، روانکاوی به کشف این موضوع نائل آمد که سومین بخش فعالیت فکری انسان که واجد کمال حساسیت است، در پی محقق کردن این هدف بنیادین است که فرد بتواند بر عقده‌ی ادیپ خود غلبه کند و نیروی شهویِ خویش را از تعلق‌های عاطفی‌ کودکانه به تعلقات اجتماعی که نهایتاً مطلوب تلقی می‌شوند، معطوف سازد.» (ص ۲۲)

نام این غریزه‌ی سوم را «دیگرخواهی» نهادیم. موضع ما این بود که نباید تصویری از انسان را که او را تنها و خوشبخت بر سطح زمین نشان می‌دهد باور کرد. برای اثبات غریزی بودن دیگرخواهی، این سؤال را پیش کشیدیم: «که آیا ترس از تنهایی در انسان غریزی هست یا نه؟»

اگر ترس تنهایی در انسان غریزی باشد بدین معناست که همواره دیگری را به خاطر خود او (در مقام انسان و فهمنده و نه فقط یک شیء) می‌خواهد و به او نیاز دارد و در این حالت، حکم ما ثابت است. انسان تنها، دیگری را به صورت کور نمی‌خواهد، می‌خواهد که او «باشد»،‌توجه کند و بفهمد و می‌خواهد که شایسته‌ی این توجه و محبت قلمداد شود. این تلقی، به تعبیر هگل از خودآگاهی نزدیک است که می‌گوید: «خودآگاهی، خواستِ خواست دیگری است.»

اما اگر ترس از تنهایی غریزی نباشد، در این صورت باید بر اثر معادلاتی دیگر «تولید شود» و خودبه‌خود از درون انسان نمی‌جوشد. در واقع، تنهایی باید خلأ منفعتی باشد که دیگری می‌رساند. در این تعبیر، از آنجایی که این منفعت بر اثر تجربه ی زیستن با دیگران پدید آمده است درک آن نیز،‌ مسئله‌ای نهادینه و فطری نیست، بلکه ناشی از ادراکی آگاهانه است که تبدیل به احساسی درونی می‌شود. در واقع فرد به حضور دیگران عادت می‌کند و سپس نبودشان او را آزار می‌دهد. در این صورت، تنهایی چیز قابل تحملی است که می‌توان بدان عادت کرد چون از ابتدا نیز قرار نبوده است جز این باشد.

اما روند رشد انسان جز این را می‌گوید. قضیه در عمل کاملاً‌ معکوس این است:‌ این تنهایی است که انسان به صورت آگاهانه می‌آموزد که تحملش کند، نه بودن با دیگران را. نوزاد، «یک چیز بودن» را به تدریج می‌آموزد؛ در ابتدا چیزی جز امتداد مادر نیست. کودکی که به دنیا می‌آید پیش از هرچیز یک دستگاه صوتی است که دیگری را صدا می‌زند: نخستین گریه‌ی کودک چنین می‌گوید:‌ «دیگری نیست.» راه آرام کردن نوزدان، تکان دادن آن‌هاست: اطمینان دادن از اینکه مادر حضور دارد، شاید مادر به چشم نیاید، اما «تکان خوردن» حکایت از این دارد که تکان دهنده‌ای هست. این نخستین واسطه است: واسطه‌ها در طول زندگی افزایش می‌یابد اما مادر (امنیت حضور دیگری) همیشه در افق حضور دارد.
کودک و مادر یک دوتایی به هم پیوسته هستند؛ هرچه کودک بزرگتر می‌شود «یاد می‌گیرد» که دوری مادر را تاب بیاورد. سپس او را متکثر و در سطح جامعه پخش می‌کند، اما زندگی روانی اساساً با این اطمینان ممکن می‌شود که: زندگی هرچه قدر هم که ناگوار باشد، «همواره امید به حضور دیگری هست.»

از اینجا به این نکته می‌رسیدیم که علاوه بر توصیه به جرأت (به عنوان تنها راه حل برای مشکلات زیستن) که این‌همه محبوب فیلسوفان نیچه‌ای و لکان است می‌توان این را نیز به عنوان آموزه‌ای اخلاقی اضافه کرد:‌«از این‌که توان‌ات در مقام «یک» انسان محدود است نهراس. همواره امیدت را حفظ کن به این‌که: دیگران خواهند بود، دیگرانی که به کمک خواهند آمد. دیگرانی که باید بتوانی راه زیستن با ایشان را بیاموزی.» دیگرانی که خواهند فهمید، دیگرانی که از جهتی شبیه تو خواهند بود، دیگرانی که تحت شرایطی خاص که هرگز کاملاً ناممکن نیست دوست‌ات خواهند داشت. تو هرگز مطلقاً تنها نخواهی بود و جهان آن‌چنان خالی که تو قادر باشی حد توان فردی‌ات را با چنان دقتی مشخص کنی تا بازندگی‌ مطلق‌ات از آن نتیجه شود. دیگران همواره دایره‌ی ممکنات را بیش از آن گسترش می‌دهند که تو خود را مطلقاً درمانده بشناسی.
بدین‌ترتیب ایمان را علاوه بر جسارت به عنوان عنصر روانی پایه‌ای به درون فلسفه وارد می‌کردیم، نه ایمان به حقیقت که تنهایی را دامن می‌زند بلکه ایمانی از اساس به دیگریِ انسانی.
از فرض غریزه‌ی جمع‌گرایانه چنین نتیجه می‌شد که مقابله با این غریزه، زاینده‌ی اضطراب است. روی برگرداندن از دیگران، حتا پس از آن‌که معادلات آگاهانه‌ی منفعت ارضاء شده باشد، باز متضمن سودی خالص نیست: نبود دیگری علی‌السویه نیست؛ نبود دیگران منشأ رنج است؛ فرد خواهان حضور دیگری است که آزادی او را محدود می‌کند. آزادی (در معنای آزادی «از» دیگران) آرزویی مطلق نیست. آزادی،‌ فضای حرکت در میان غریزه‌هاست نه ارضاء نامحدود خودخواهی.
نتیجه این بود که جهان خالی از انسان ناامن‌تر از حضور دیگرانی است که زیستن با ایشان نیز دشوار است.
این را نیز پاسخ گفتیم که گذشته از مدل فرویدی، در صورت‌بندی نیچه‌ای نیز که هرگونه خواستی به خواست قدرت فروکاسته می‌شود باز جمع‌گرایی به معادله وارد خواهد شد، چرا که اعمال قدرت، اعمال قدرت بر دیگران است و دیگران همواره‌ی یک طرف معادله خواهند بود. قدرت فیزیکی، (قدرت در مقابل طبیعت) که در زبان‌های اروپایی معادلی متفاوت با «قدرت» دارد در این مورد به کار نمی‌رود؛ معادلی که در فارسی می‌توان به «توان» و «توانایی» ترجمه کرد. خواست قدرت،‌ خواست توانایی نیست. چرا که توانایی به صورتی کمیتی منفرد، انگیزه‌ی رفتارهای انسانی نیست.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

دستور غذا: امپرسیونیسم در آشپزی!

شنبه دوازده اردیبهشت قرار بر این بود که هر کس بدون هماهنگی با دیگران چیزی بیاورد و با مصالح گرد آمده، بنا به صوابدید گروه غذاهایی درست کنیم. نتیجه‌ی کار سریع و دلچسب بود، به خصوص که همه سعی کرده بودند مواد را شسته شده و در صورت لزوم پخته شده با خود بیاورند. غذاهایی که ابداع شد به قرار زیر بود.

مرغ مرتضی علی
مرغ پخته در روغن زیتون و پیاز
اندکی رب انار
اندکی پودر کاری
فلفل دلمه‌ای زرد و قرمز
گشنیز تازه خرد شده
اندکی آبِ لوبیا چیتی (کنسرو)
قارچ خرد شده
پوست لیمو و گوشت آن (ریز ریز شده)
مقداری از محتویات کنسرو سبزیجات (هویج، ذرت، نخود فرنگی)
نمک و فلفل

آشپز مسئول: باوند
نتیجه: ماه!

ترشه لوبیا چغاله
لوبیا چیتی و لوبیا قرمز (خیس کرده و پخته)
پیاز داغ (جداگانه سرخ شده)
چغاله بادام (خرد شده)
زردچوبه
سس سویا
روغن زیتون
گشنیز، شنبلیله و جعفری تازه
آب لیموی تازه

آشپز مسئول: مینو
نتیجه: عالی!

دلمه‌ی مینوی
دوتا فلفل سبز دلمه‌ای (سربریده و خالی شده)
مقداری ترشه لوبیا چغاله
پنیر سفید
قارچ
گشنیز
قلفل دلمه‌ای قرمز و سبز
کنسرو سبزیجات (هویج، ذرت، نخود فرنگی)

آشپز مسئول: محمد
نتیجه: ایضاً!

سالاد سبز
عدس و لوبیای چشم بلبلی (پخته)
پیاز خام
پنیر سفید
خیار شور (خرد شده)
گشنیز (خرد شده)
سس سویا
سرکه‌ی بالزامیک (بوی عالی!)
آویشن
فلفل سیاه
فلفل دلمه‌ای زرد و قرمز (خرد شده‌، دراز دراز)
آب لیموی تازه

آشپز مسئول: الهام و زهرا و دیگران
نتیجه: هوس‌انگیز و بسیار خوشبو.


دستور غذا: ساندویچ‌ها

این دستور تهیه‌ی ساندویچ‌های شنبه‌ی ۵ اردیبهشت بود.

ساندویچ‌های زهرا:
۱. کره + پوست پرتقال والنسیا (رنده‌ شده) + آب پرتقال + گلبرگ گل رز سرخابی (ریز شده) + شکر + وانیل + نان سفید بریده شده
۲. پنیر خامه‌ای + خامه + وانیل شکری + توت فرنگی خرد شده + نان باگت گرد (هواپیمایی)

ساندویچ مریم:
پنیر + مربای به + نان تست

ساندویچ آزاده:
بوقلمون فراوری شده + سس ساندویچ + خیارشور + کاهو + گوجه‌فرنگی

ساندویچ‌های الهام:
۱. پنیر + شوید + نان باگت گرد
۲. پنیر + فلفل دلمه‌ای + نان باگت گرد

ساندویچ‌های باوند:
۱. سوسیس کوکتل + سرکه‌ی بالزامیک + رب انار‌ + پودر کاری + ترشی فلفل + نمک و فلفل + نان باگت.
۲. فیله‌ی مرغ و پیاز (سرخ کرده) + رب گوجه‌فرنگی + آرد + ماست + پودر کاری + نان باگت.

ساندویچ مینو:
ریواس + کنگر + برنج + روغن‌زیتون + شنگ + سس سویا + نان باگت بریده شده

ضمناً دو جور سالاد الویه دلپذیر هم داشتیم. جایتان خالی!


۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

محاکمه‌ي‌ّ فروید و باقی قضایا

در جلسه‌ی شنبه نخست درباره‌ی مقاله‌ای از پل فایرآبند به نام «افسانه‌های پریان: علیه روش و نتایج» صحبت کردیم که امیر لطف کرده بود و برای همه‌مان کپی گرفته بود. مقاله از کتاب «دیدگاه‌ها و برهان‌ها»، نشر مرکز، ترجمه‌ی شاپور اعتماد است و خود فایرآبند مقصود از نگارش آن را در سطرهای نخست چنین توضیح می‌دهد: «در این مقاله قصد دارم که از جامعه و اعضای آن در برابر همه‌ی ایدئولوژی‌ها، و نیز علم، دفاع کنم.»

متن انگلیسی مقاله را از اینجا بگیرید:‌ افسانه‌های پریان
این صورت صورت pdf اسکن شده‌ی همان مقاله‌ باز به انگلیسی است ولی بسیار حجیم‌تر: فسانه‌های پریان
این هم مقاله‌ای است درباره‌ی خود فایرآبند و عقایدش به فارسی: فایرآبند

سپس به سراغ مقاله‌ی فروید به نام «شرح کوتاه درباره‌ی روانکاوی» رفتیم و قرار شد جلسه‌ی بعد فروید را محاکمه کنیم. گروهی این مقاله را از دیدگاه فردگرایانه مطالعه می‌کنند و گروهی دیگر از دیدگاه‌ جمع‌گرایانه. قرار گذاشتیم که هرکسی جزء گروهی بشود که با آن مخالف است یا به عبارت دیگر، از عقایدی خلاف عقاید خود دفاع کند.

در طول جلسه، نخست صحبت از این مطالب به میان آمد: تکثر فرهنگی و رابطه‌ی آن با دموکراسی، اجماع نظر، حقیقت، نسبی‌گرایی و اخلاق. از رابطه‌ی میان حقیقت و نسبی‌گرایی (به عنوان دو سر یک طیف) با اخلاق صحبت به میان آمد و این را بسط دادیم که چه طور انتخاب میان امر مطلق و نسبی یکی از شکاف‌های اساسی فلسفه است. سپس گفتیم که از آنجایی که ما قصد صورت‌بندی نوعی تئوری معطوف به جمع را داریم باید بتوانیم موضع خود را نسبت به تفاوت میان امر مطلقاً همگانی و اجماع نظر روشن سازیم. با صحبت از اراده‌ی جمعی و اجماع نظر، پای «قرارداد اجتماعی» روسو به میان آمد و این‌که چه طور در جامعه‌ی دموکراتیک در معنای روسویی، اراده‌ی جمعی اختیار تام دارد و نمی‌توان با تکیه بر حقیقت، جامعه را به پیروی از چیزی خارج از تمایل اکثریت واداشت.

در بخش دوم بحث‌مان، موضوع بحث گروه شنبه را به اختصار پیش کشیدیم که به «تمدن و ملالت‌های آن» فروید مربوط بود. این‌که چه مدل‌هایی عامی برای خوشبختی مطرح شده‌اند و هرکدام چه معضلاتی دارند. زمانی که نقش عقل زیر سؤال رفت، این نکته را طرح کردیم که چه طور بسیاری از غر‌ زدن‌های روشنفکرانه بر چهار فرض متناقض زیر استوارند:

۱. از آگاهی و عقل برخوردار شده‌ام که بهتر زندگی کنم.
۲. اما کسانی که عاقل نیستند بهتر زندگی می‌کنند.
۳. دلم می‌خواهد حتماً جزو عاقلان باشم.
۴. ناراحتم که خوب زندگی نمی‌کنم.

سپس نشان دادیم که چه طور به واسطه‌ی رابطه‌ی میان تنگاتنگ «مسئله‌دار بودن» و «اندیشیدن»، بسیاری از فلسفه‌ها «ناخرسندی»،‌ «نارضایتی»، «عصیان»، «وجدان معذب» و «تهوع» را در مرکز فلسفه‌شان قرار می‌دهند و محور اندیشمندانه زیستن می‌دانند و سعی کردیم که از پذیرفتن این امر سرباز زنیم.

نشان دادیم که برای چنین مخالفتی نیاز داریم دو مطلب را اثبات کنیم و پاسخ گوییم که در واقع هم‌‌ارز یکدیگرند. یکی اینکه: «فکر خود منشأ رنج است.» و دوم اینکه: «چه‌ گونه می‌توان بدون انگیزه کاری انجام داد و بدون امنیت، ترس را زیر پا نهاد.» گفتیم که راه‌حل‌های لکانی، نیچه‌ای، فرویدی عملاً از انسان درهم‌شکسته انتظار دارد که بی‌محابا به مبارزه با ترس خویشتن برخیزد و انسان افسرده را به اعمال قهرمانانه دعوت می‌کند.

در مورد اول، چنین گفتیم که چون فکر را اساساً وسیله‌ی ارتباط با دیگران تعریف می‌کنیم، دیگران از اساس باید در تلقی ما از خوشبختی یا از نحوه‌ی زیستن در جهان حضور داشته باشند. و مورد دوم را فعلاً چنین پاسخ گفتیم که اگر به «کار» ماهیتی هنری ببخشیم، مسئله‌ی «انگیزه»، «انجام دادن کار بدون دانستن متد»، «پیشرفت در دل انباشتگی» از حالت غیرممکن خارج خواهد شد، چرا که هنر دقیقاً در همین لحظه‌ی ناممکن بودن آغاز می‌شود. (در هنر انباشتگی کامل، کمال، به انتها رسیدن و ناممکن شدن اثر هنری معنا ندارد.)

جلسه را این‌طور ختم کردیم که ما انسان را (بدون حضور دیگران) موجودی بینهایت قوی و همواره قادر به اعمال قهرمانانه نمی‌دانیم. جهنم عدم حضور دیگران است.

آنتونن آرتو: تئاتر و فرهنگ

نوشته‌ی آنتونن آرتو
برگردان دکتر نسرین خطاط
از کتاب«تئاتر و همزادش»، ص ۲۳-۳۲ (کتابنامه را ببینید.)

در هیچ دوره‌ای مثل دوران ما که زندگی به پایان راه خود رسیده است، آن‌قدر از تمدن و فرهنگ سخن به میان نرفته و این حیرت‌انگیز است که هم‌زمان با فروپاشی ارکان زندگی که یأس و نومیدی را بر دنیای کنونی مستولی ساخته است چنین دلمشغولی برای فرهنگ وجود داشته باشد، فرهنگی که هرگز با زندگی همزیستی و همسازی نداشته است در حالی که نقش اصلی آن ساماندهی به زندگی است.
قبل از آن‌که به مسئله‌ی فرهنگ بپردازم، به نظر من باید از دنیای سخن گفت که دچار گرسنگی است و غم فرهنگ به خود راه نمی‌دهد. پس تنها به صورت ساختگی و تصنعی می‌توان افکاری را که منحصراً به مسئله‌ی گرسنگی معطوف است به سوی مسائل فرهنگی کشاند.
آن‌چه به نظر من ضروری می‌رسد این نیست که از فرهنگی دفاع کنیم که وجود آن هرگز انسانی را از غم نان و دل‌مشغولی رفاه و آسایش نرهانده است، بلکه مهم آن است که بتوانیم از دل فرهنگ اندیشه‌هایی را بیرون آوریم که نیروهای پرتوان آن با نیروی گرسنگی برابری کنند. ما قبل از هرچیز نیاز به زندگی داریم و نیاز به باور داشتن آن‌چه به ما زندگی و هستی می‌بخشد. پس لزومی ندارد هر‌آن‌چه را که از ژرفای اسرار‌آمیز درون‌مان سربرمی‌کشد به نیازهای مبتذل و هضم‌آور تبدیل کنیم.
منظورم این است که اگر مسئله‌ی مهم برای همه‌ی ما ارضاء میل گرسنگی است مهم‌تر آن است که نیروی گرسنه بودن را فقط در راه رفع گرسنگی به هدر ندهیم.
اگر یکی از جلوه‌های گویای این قرن آشفتگی است، من ریشه‌ی این آشفتگی را در گسستگی میان چیزها، سخنان و افکار و نشانه‌هایی که نمایانگر این چیزها می‌باشند می‌دانم.
مسئله بر سر فقدان و کمبود نظام‌های فکری نیست. تعدد و تنوع این نظام‌های فکری و تضاد میان آن‌ها یکی از ویژگی‌های فرهنگ کهن اروپایی و فرانسوی است. اما کدام‌یک از این نظام‌ها تا به حال توانسته است بر زندگی ما تأثیر بگذارد؟
منظورم این نیست که نظام‌های فلسفی باید این قابلیت را داشته باشند که مستقیماً و بلافاصله در زندگی انسان به کار گرفته شوند، اما از دو حال خارج نیست:
یا این‌که این نظام‌ها در درون ما وجود دارند و ما آن‌چنان از آن سرشار و با آن عجین شده‌ای که با آن نفس می‌کشیم و زندگی می‌کنیم، در این صورت نیازی نیست که در کتاب‌ها به جستجوی آن بپردازیم، یا این‌که در درون ما وجود ندارند و ما با آن‌ها بیگانه‌ایم، پس قابلیت آن را ندارند که زندگی را به ما بیاموزند و در این صورت از بین رفتن آن‌ها چه اهمیتی دارد؟
وقتی از فرهنگ سخن به میان می‌آوریم باید بر فرهنگی تأکید ورزیم که پویا و فعال باشد و در درون ما مانند یک عضو جدید ریشه دوانده باشد مانند یک نَفَس دوم: و تمدن همان فرهنگ است که در زندگی اعمال می‌گردد و کوچک‌ترین و حساس‌ترین اعمال ما را سامان می‌بخشد، مانند روحی که در همه‌ی چیزها حضور دارد؛ بنابراین تفکیک فرهنگ از تمدن عملی ساختگی است زیرا هردو واژه یک مفهوم داشته و بر یک عمل یکسان دلالت می‌کنند.
یک انسان متمدن را از روی رفتارش قضاوت می‌کنند و رفتار این فرد از طرز تفکرش ناشی می‌شود. اما در مورد کلمه‌ی متمدن ابهامی وجود دارد. یک انسان متمدن با فرهنگ در نظر غالب مردم کسی است که در مورد نظام‌ها شناخت و آگاهی کامل داشته باشد، افکارش سامان‌مند باشد و در چارچوب اشکال و نشانه‌هایی معین بیندیشد، اما در واقع این یک انسان متمدن نیست بلکه هیولایی است تربیت شده که به جای آن‌که اعمال و افکارش را یکسان و یک‌رنگ بداند همواره در صدد است از بطن اعمال‌اش یک نظام فکری استخراج کند.
در واقع اگر زندگی ما فاقد انرژی یعنی یک نیروی جادویی پایدار است به این علت است که ما دوست داریم همواره ناظر بر اعمال‌مان باشیم و به جای آن‌که خود را به دست آن‌ها بسپاریم در مورد حالات رؤیاگونه‌ی اعمالمان به قضاوت و ملاحظات بی‌پایان تن درمی‌دهیم.
و این قابلیت نظارت بر اعمال، منحصراً ویژه‌ی انسان است، حتا می‌توانم بگویم که نمایانگر یکی از چهره‌های نفرت‌انگیز انسان، چرا که افکار ما را که می‌باید جوهره‌ی ربوبی و لاهوتی داشته باشد به تباهی می‌کشد. به تصور من این انسان است که ابتدا تصویری از ربانیت در ذهن خود اختراع کرده و سپس در طول سالیان متمادی، خود، این تصویر را به تباهی و گمراهی کشانده است.
در عصری که زندگی مفهوم اصلی خود را از دست داده، بهتر آن ست که تمامی عقاید‌مان را در مورد هستی و حیات زیر سؤال ببریم و با عمق بیشتری بدان‌ها بیندیشیم. این تفرقه و گسیختگی غم‌انگیز و اسف‌بار که بر هستی ما حکمفرماست از آنجا نشئت می‌گیرد که پدیده‌های زندگی به ما پشت کرده و شعر از زندگی ما رخت بربسته است، به طوری که دیگر قادر نیستیم نیروی محرکه‌ی حیات را بازیابیم؛ در واقع در هیچ عصری ما شاهد این همه جنایت نبوده‌ایم، جنایاتی که به طرز اعجاب‌آوری پوچ، بدون انگیزه و رایگان می‌باشند و توجیه آن این است که ما به درجه‌ای از ناتوانی و درماندگی رسیده‌ایم که دیگر زندگی از آن ما نیست.
اگر تئاتر برای این ساخته شده که به امیال سرکوفته‌ی ما زندگی دوباره بخشد و اعمال عجیب را در قالب شعری خشن و وحشیانه بیان کند، گویای این حقیقت است که نیروی ژرف زندگی هنوز بکر و دست‌نخورده مانده و کافی است که آن را به شیوه‌ای مطلوب هدایت نمود.
اما هر اندازه که خواستار نیروهای جادویی باشیم باز هم در اعماق وجود خود هراس داریم که تمامی زندگی تحت سلطه‌ی جادویی واقعی قرار گیرد.
همین فقدان اساسی فرهنگ است که ما را در مقابل برخی از پدیده‌های غیرطبیعی به حیرت وامی‌دارد. به عنوان مثال چگونه ممکن است در جزیره‌ای که هیچ‌گونه تماسی با تمدن عصر حاضر ندارد، عبور یک کشتی که سرنشینان آن از سلامت کامل برخوردارند موجب بروز بیماری‌هایی شود که مخصوص کشورهای ما بوده و برای افراد جزیره کاملاً ناشناخته‌اند مانند زونا، آنفلوآنزا، گریپ، روماتیسم، سینوزیت، اختلالات عصبی و غیره؟
و به همین ترتیب اگر ما تصور می‌کنیم که نژاد سیاه بدبوست، غافل از آنیم که در نظر غیراروپایی‌ها، برعکس این ما سفید‌پوستان هستیم که بدبو جلوه می‌کنیم و حتا می‌توانم بگویم که ما بوی سفیدی می‌دهیم و بوی سفیدی به منزله‌ی یک «شرّ سفید» است. هم‌چنان‌که آهن از شدت سرخی به سفیدی می‌گراید، می‌توان گفت که هرچه اغراق‌آمیز و شدید است رنگ سفید به خود می‌گیرد، همان‌طور که در نظر یک آسیایی، رنگ سفید به منزله‌ی درجه‌ی نهایی فساد و فروپاشیدگی است.
پس از آن‌چه گفته شد، اکنون می‌توان مفهومی از کلمه‌ی فرهنگ استنباط نمود که قبل از هرچیز مترادف با نوعی اعتراض است. اعتراض به تنگ کردن نامعقول دامنه‌ی فرهنگ و محدود نمودن آن به معبد خدایان، یعنی پرستش فرهنگ همانند یک بت، به همان نحو که بت‌پرستان پیکر خدایان خود را در معابد جای می‌دهند و اعتراض به تفکیک فرهنگ از زندگی. چگونه می‌توان تصور کرد که فرهنگ در سویی و زندگی در سوی دیگر قرار داشته باشد؟ مگر فرهنگ واقعی ابزار ظریف و تلطیف‌یافته‌ای برای درک زندگی و پرورش و تداوم حیات نیست؟
ممکن است بتوان کتابخانه‌ی اسکندریه را به آتش کشید، اما فراسوی متون نوشته بر کاغذ، نیروهایی وجود دارند که همیشگی و جاودانه‌اند: ممکن است بتوان برای مدتی امکان دست‌یابی به این نیروها را از ما سلب نمود، اما هرگز نمی ٱوان انرژی آن‌ها را محو و نابود کرد. شاید هم حکمت در این است که نتوان به آسانی به این نیروها دست یافت و در نتیجه اشکال آن را به دست فراموشی سپرد تا این که فرهنگ واقعی، یعنی آن فرهنگی که فراسوی زمان و مکان قرار دارد، فرهنگی که تنها در قابلیت‌های پرتوان ما نهفته است، با انرژی و نیرویی مضاعف دوباره ظهور کند. پس به‌جاست که گاه‌گاها دگرگونی‌ها و مصایب عظیمی در سطح کره‌ی زمین رخ دهند تا بشر را به سوی بازگشت به طبیعت یعنی بازیافتن زندگی واقعی برانگیزانند. «توتم‌گرایی» کهن یعنی پرستش حیوانات، سنگ‌ها و اشیایی که سرشار از نیروی صاعقه هستند یا لباس‌های آغشته به نیروی حیوانی، به طور خلاصه هر آن‌چه که قدرت گیرندگی، هدایت و انحراف این نیروهای مرموز را داراست برای ما مرده و مفهوم خود را از دست داده است،‌ زیرا ما دیگر قادر نیستیم از این قابلیت‌ها استفاده نماییم و تنها به کاربرد هنری و غیرپویای آن اکتفا می‌کنیم، یعنی تنها از آن لذت می‌بریم اما هرگز به عنوان یک بازیگر از آن بهره نمی‌جوییم.
در حالی که توتم‌گرایی که در واقع برای بازیگران به وجود آمده است مانند یک بازیگر آرام و قرار ندارد و در یک جا ساکن نمی‌ماند؛ هر فرهنگ واقعی بر پایه‌ی شیوه‌های بدوی و ابتدایی توتم‌گرایی استوار است و این آیینی است سرشار از حیاتی بکر و وحشی که خودجوش و خودانگیخته است و احساس ستایش و پرستش را در انسان بیدار می‌کند.
آن‌چه موجب گشته که ما فرهنگ را از دست بدهیم، مفهومی است که غرب بدان می‌بخشد و بهره‌ای است که غرب از آن می‌جوید. برخلاف آن‌چه که معمولاً همگان می‌پندارند میان فرهنگ و هنر هماهنگی و همسازی وجود ندارد! فرهنگ واقعی از راه نیرو و انرژی و شور و شیفتگی وارد عمل می‌شود. از نظر اروپاییان، هنر ایده‌آل آن است که روح و ذهن را از نیروهای حیات بگسلاند و بر شور و شیفتگی آن نظارت کند و این تفکری است که از کاهلی سرچشمه می‌گیرد و در کوتاه‌مدت به جمود و رکود منتهی می‌گردد.
به عنوان مثال، در پیکر یکی از خدایان فرهنگ کهن مکزیک که به شکل مار بالدار است پیچ و خم‌ها و چرخش‌های هماهنگ و دل‌انگیزی وجود دارد که بیانگر تعادل و پیچ و خم‌های یک نیروی خفته است. پس می‌توان گفت که زیبایی ژرف و پرتوان اشکال هنری به منظور جذب و گیرندگی نیروهای پنهان حیاتی خلق شده است،‌ همان‌طور که در موسیقی، در اثر نواختن بر روی کلاویه‌های پرطنین می‌توان نیروی خفته‌ای را بیدار کرد.
مثال‌های دیگری می‌توان در میان خدایانی که در معابد و موزه‌ها خفته‌اند جستجو نمود: خدای آتش که با عودسوز خود به جایگاه محکمه‌ی روز رستاخیز می‌ماند؛ «تلالوک» یکی از خدایان بی‌شمار آب‌ بر دیواری از سنگ گرانیت سبز، الهه‌ی مادر آب‌ها، الهه‌ی مادر گل‌ها، حالت خلل‌ناپذیر چهره‌ی الهه و جامه‌ی او به رنگ سنگ یشم که در پس طبقات مواج آب جلوه می‌کند، چهره‌ی شیفته و خوشایند الهه‌ی مادر گل‌ها، سرشار از عطر و رایحه که ذرات خورشید را دایره‌وار پیرامون خود می‌چرخاند، این‌ها همه نمایانگر دنیایی است سرشار از عبودیت که به سنگ بی‌جان جان می‌بخشد، زیرا که پیکرتراش آن را زیبا تراشیده است، دنیایی سرشار از مدنیت و تمدن، اما تمدنی «ارگانیک»، بدین‌معنی که اندام‌های حیایتی از عالم رخوت و آسایش به در آمده و بیدار می‌شوند. این دنیای انسانی درون ما نفوذ می‌کند و در آیین رقص خدایان شرکت می‌نماید، اما بدون آن‌که برگردد و به عقب بنگرد، وگرنه همچو ما به مجسمه‌هایی از سنگ نمک تبدیل و به صورت ذرات پودر از هم فروپاشیده خواهد شد.
درسرزمین مکزیک، هنر به مفهومی که ما می‌شناسیم وجود ندارد و به همین دلیل می‌توان از چیزها بهره جست و دنیایی پدید آورد که پیوسته در شور و شیفتگی به سر برد.
فرهنگ اصیل مکزیکی مفهومی از هنر دارد که جادویی، به شدت خودانگیخته و مشتاق و شیفته است و با مفهوم بی‌جان، سست و بی‌طرفانه‌ای که ما از هنر داریم کاملاً متفاوت است. زیرا مکزیکی‌ها قادر به جذب قدرت فراطبیعی «مانا» می‌باشند، یعنی نیروهایی که در هر شکل و قالبی خفته‌اند اما از طریق تماشای این اشکال و صور و به خاطر خود این اشکال بروز نمی‌کنند، بلکه از راه همزادپنداری و آمیختگی جادویی با این اشکال پدید می‌آیند و آزاد می‌شوند و برای سهولت ارتباط با این نیروها باید به توتم‌های کهن متوسل شد.
در دنیایی که همه چیز ما را به خواب و سکون وا می‌دارد، چه قدر دشوار است که بخواهیم با چشمان بسته و کورِ آگاه بیدار بمانیم و در حالت رؤیا بنگریم، زیرا دیدگان حقیقی از درونِ ناخودآگاه می‌نگرند، دیدگانی که خود نمی‌دانند به چه کار می‌آیند اما نگاهشان به سوی درون معطوف است.
چنین است که می‌توان به ایده‌ی غریب یک عمل بی‌غرض و بی‌نیاز دست یافت، اما عملی که در عین بی‌نیازی خشن است و تسلیم وسوسه‌ی سکون و آرامش نمی‌گردد.
هر تمثال واقعی شبح و سایه‌ی خود را در خود نهان دارد که به آن حالت دوگانه می‌بخشد و مانند نیروی مضاعفی همزاد آن می‌گردد و هنر آن لحظه نازل می‌شود که پیکرتراش در حال تراشیدن سنگ تصور کند همزادی را آزاد می‌سازد که از آن پس آسایش او را برهم خواهد زد.
تئاتر حقیقی نیز مانند هر فرهنگ جادویی که در نشانه‌ها و هیروگلیف‌های خاص خود تجلی می‌کند، اشباح مخصوص خود را داراست و در میان تمامی زبان‌ها و هنرها، تنها تئاتر است که اشباحی در اختیار دارد که حصار خود را پاره کرده و آزاد شده‌اند. در واقع می‌توان گفت که این اشباح از همان آغاز هیچ‌گونه حصاری را تحمل نمی‌کردند.
دریافتی که ما از تئاتر داریم خشک و جامد است و شباهت به درک ما از فرهنگ دارد، فرهنگی که از راز و رمزها تهی است و در نتیجه به هر سو که ذهن می‌نگرد فقط با خلٱ روبرو می‌شود،‌ در حالی که فضا لبریز از رازها و سرشار از اسرار است.
اما تئاتر حقیقی به علت تحرک و بهره‌گیری از ابزار زنده قادر است اشباح را بیدار کند و به حرکت و تحرک وادارد. بازیگری که هرگز به تکرار یک حرکت اکتفا نکند، یک آن از حرکت بازنمی‌ایستد و در نتیجه پوسته‌ی ظاهری اشکال را با خشونت می‌شکافد و با ویران کردن اشکال و در ورای آن‌ها به چیزی دست می‌یابد که پس از فروپاشی شکل به حیات خود ادامه می‌دهد و موجب ماندگاری و تداوم شکل می‌گردد.
تئاتر در هیچ چیز نیست اما از تمامی زبان‌ها مانند حرکات و اشارات، اصوات و فریادها، گفتار و کلام بهره می‌جوید و دقیقاً به نقطه‌ای می‌رسد که در آن ذهن نیاز به زبانی دارد تا در قالب آن بتواند تظاهرات و تجلیات خود را بیان کند.
اما محبوس ساختن تئاتر در یک نوع زبان مانند کلام نوشتاری، موسیقی، نور و صوت پس از مدت کوتاهی به نیستی و نابودی آن منتهی می‌گردد، زیرا گزینش یک زبان نشانه‌ی تمایل به سهولت و ساده‌طلبی آن زبان است و خشکی و کاستی زبان به فقر و محدودیت آن منجر می‌شود.
در زمینه‌ی تئاتر و فرهنگ، مسئله‌ی اساسی آن است که بتوانیم اشباح را شناسایی و آن‌ها را هدایت نماییم: تئاتری که در قالب زبان و اشکال نمی‌گنجد و در آن محبوس نمی‌شود، اشباح کاذب را ویران می‌کند و راه را برای تولد اشباح دیگری هموار می‌سازد که نمایش حقیقی زندگی در پیرامون آن شکل می‌گیرد و به آن پیوند می‌خورد.
از هم گسیختن زنجیرهای زبان برای لمس کردن زندگی و برای ساختن و خلق تئاتر است و مسئله‌ی مهم این است که نباید تصور کنیم این عمل ضرورتاً جنبه‌ی تقدس دارد و فقط مخصوص جمع ویژه‌ای است. اما از سوی دیگر مهم این است که هرکسی قادر به این عمل نیست و برای انجام آن نیاز به آمادگی دارد. این امر موجب می‌‌گرددد که محدودیت‌هایی را که معمولاً برای انسان قائلیم از میان برداریم و مرزهای واقعیت را تا بی‌نهایت گسترش دهیم.
باید باور داشت که مفهوم زندگی از راه تئاتر حیاتی تازه می‌یابد، مفهومی که در آن، انسان، بی‌باک و بی‌محابا بر آن چه هنوز وجود خارجی ندارد مسلط می‌گردد و آن را خلق می‌کند. باید باور داشت که هر آن چه هنوز زاده نشده هم‌چنان فرصت تلود برای او باقی است به شرطی که وجود ما تنها محدود به اندام‌هایی نگردد که مانند یک دستگاه به ثبت و ضبط زندگی بپردازد.
هم‌چنین هرگاه که کلمه‌ی زندگی را به زبان می‌آوریم، باید بپذیریم که منظور پوسته‌ی خارجی و بیرونی اعمال نیست، بلکه آن کانون و هسته‌ی مرکزی حساس و پر تلاطمی است که اشکال خارجی آن را لمس نمی‌کنند و به آن دسترسی ندارند. آن چه به زمانه‌ی ما چهره‌ای اهریمنی و نفرین‌شده می‌بخشد این است که هنر را فقط در صور و اشکال بیرونی می‌جوییم و غافل از آنیم که می‌توان حتا در شرایط سخت رازهای نهان درونی را عیان ساخت، همانند کسی که حتا در زیر فشا ر شکنجه و در حالی که در میان شعله‌های مشتعل آتش می‌سوزد، دست از طلب برنمی‌دارد و با اشارات و علامات آن رازی را که می‌خواهد منتقل می‌سازد.

پیتر بروک، انسان‌های اولیه و باقی قضایا

در جلسه‌ی شنبه بازی زیر را انجام دادیم که بعد برحسب تصادف متوجه شدیم تمرین مورد علاقه‌ی پیتر بروک بوده است. وی شرح این بازی را در کتاب «رازی در میان نیست» به قرار زیر آورده است (مشخصات این کتاب بسیار خواندنی را در کتابنامه ببینید) خانم زهرایی این کتاب را آورده بود و پس از بازی کتاب را که باز کردیم همین بازی سروکله‌اش پیدا شد:

«... حالا، همه‌ی شما پانزده نفر که دایره‌وار نشسته‌اید، یکی‌یکی و به ترتیب هرکدام یک شماره را از یک تا بیست بلند بشمارید. شما دخترخانم سمت چپ شروع کنید. یک، دو، سه، چهار، ...
خب، حالا بدون ترتیب و بدون توجه به نوبت‌تان در دایره، از یک تا بیست بشمارید. به عبارت دیگر، هرکس می‌خواهد شروع کند و «یک» را بگوید ولی به یک شرط: هر نفر باید یک شماره از یک تا بیست را هروقت دلش خواست بگوید اما نباید دو نفر همزمان شماره‌ای را بگویند. چون پانزده نفر هستید طبیعی است که برخی از شما باید بیش از یک بار عددی را بگویند.

ططططططططططططططططططططططیک، دو، سه، چهار
طططططططططططططططططططططططططططططچهارط

نه، نشد. دو نفر همزمان گفتند «چهار». بنابراین، باید دوباره از اول شروع کنیم. هرچند بار که لازم باشد از اول شروع می‌کنیم. حتا اگر به نوزده برسیم و دو نفر همزمان بگویند «بیست» باید از اول شروع کنیم. ولی افتخارمان را این قرار می‌دهیم که تسلیم نشویم.

دقت کنید که چه کار داریم می‌کنیم. از یک سو، آزادی کامل داریم یعنی هر نفر هرگاه دلش بخواهد عددی را می‌گوید. از سوی دیگر، دو شرط در میان است که نظم و انضباط می‌آورد. یکی سیر تصاعدی شماره‌ها و دیگر این‌که دو نفر نباید همزمان شماره‌ای را بگویند. ... مرحله‌ی کنونی، هم نمونه‌ای است از رابطه‌ی میان تمرکز و توجه و گوش دادن و آزادی فردی و هم نشان می‌دهد که ضرباهنگِ طبیعی و زنده چگونه است، زیرا مکث‌ها تصنعی نیست، هیچ دو مکثی مانند هم نیست، هر مکثی سرشار از اندیشه و تمرکزی است که دو سکوت را به هم می‌پیوندد.
من این تمرین را بسیار دوست دارم. دلیل‌اش تا اندازه‌ای به این برمی‌گردد که نخستین بار چگونه کشف‌اش کردم. روزی در باری در لندن با یک کارگردان آمریکایی نشسته بودیم. ایشان یکدفعه درآمد و گفت: «بازیگران من همیشه «تمرین فوق‌العاده‌ی» شما را انجام می‌دهند.» داشتم شاخ در‌می‌آوردم. پرسیدم: «کدام تمرین؟» پاسخ داد: «همان تمرینی که هر روز انجام می‌دهید.» گفتم از حرف‌هایش سر درنمی‌آورم، و ایشان آنچه را همین الآن در اینجا انجام دادیم برایم تعریف کرد. اولین بار بود که چنین چیزی را می‌شنیدم و حتا تا به امروز نمی‌دانم این تمرین از کجا آمده. ولی با خرسندی آن را به کار گرفتم -- از آن روز تا به حال آن را مرتب انجام می‌دهیم و مال خودمان می‌دانیم‌اش. معمولاً بیست تا سی دقیقه طول می‌کشد، تنش فراوانی ایجاد می‌کند، و کیفیتِ گوش دادن گروه دگرگون می‌شود. این تمرین، به نظر من، نمونه‌ای است از آنچه تمرینِ آمادگی می‌نامیم.» (صص ۶۱ تا ۶۳)

برای ما این تمرین، چیزی بیشتر از تمرین آمادگی بود. مدل بسیار خوبی بود برای نشان دادن رابطه‌ی فرد و گروه. این بازی، تمرین با-هم-بودن خالص است. هدف، خودِ ارتباط است نه انتقال دادن هیچ مفهومی. نشان می‌دهد که چه طور فرد در میان گروهی که واقعاً جمعی باشد مانند رایانه‌ای است در میان شبکه‌ای از رایانه‌های به هم پیوسته که باید در آن واحد هم خودش را کنترل کند و هم حواس‌اش به تمامی ایستگاه‌های دیگر باشد.

سعی کردیم قواعد این بازی را تغییر دهیم، به این ترتیب که به جای آن‌که افراد از همزمان شدن شمارش‌شان با دیگران پرهیز کنند، سعی کنند اتفاقاً با یکدیگر یک عدد را بگویند. ابتدا دو نفر در میان جمع (با اشاره) با هم قرار می‌گذاشتند که با هم عدد را بگویند، سپس دو نفر دیگر یکدیگر را می‌یافتند و قرار می‌گذاشتند و الخ. زمانی بازی به جای اول بازمی‌گشت که به جای دو نفر، سه نفر یا بیشتر عددی را همزمان می‌گفتند. در مرحله‌ی بعد تعداد افراد گوینده را به سه نفر افزایش دادیم. نکته‌ی جالب شیوه‌های قرار گذاشتن بود که ابداع می‌شد، انگار شاهد لحظه‌ی شکل‌گیری زبان بودیم!

می‌شد این طور فکر کرد که انسان‌های اولیه به هنگام پرتاب نیزه به سمت یک ماموت نیز به همین ترتیب با یکدیگر قرار گذاشته باشند!

بعد از بازی، تک‌تک این پرسش را پاسخ گفتیم که تصویر انسان خوشبخت از نظر هرکدام‌مان چه شکلی است؟ تعدادی بر این اعتقاد بودند که انسان خوشبخت کسی از است که از کاروبار خود راضی است یا به عبارت دیگر زندگی‌اش را معطوف به کاری ساخته است که دوست دارد. مریم به عکس بر این امکان تأکید کرد که کار اهمیتی اساسی برای خوشبختی ندارد و ممکن کسی در تنبلی احساس آسایش و خوشنودی کند. راه‌حل رواقی را آزمودیم و راه‌حلی که خوشبختی را در موفقیت و پیشرفت و خودخواهی می‌دانست. پای فروید را وسط کشیدیم و این‌که چه طور اقتصاد لذت در هرصورت (از دیدگاه او) محکوم به شکست است. مشکلات احتمالی جامعه‌ی سرمایه‌داری را به مثابه مدلی از خوشبختی متکی بر «موفقیت و پیشرفت» مطرح کردیم. به این نتیجه رسیدیم که بدون تصوری دقیق‌تر از «فرد»، «جمع» و «با-هم-بودن» نمی‌توانیم هیچ‌کدام از این‌ها را به عنوان زیربنایی برای راه‌حلی سردستی درنظر بگیریم.

برای خوراک جلسه‌ی بعد، قرار بر این شد که هرکس ماده‌‌ای خوراکی را بدون هماهنگی با دیگران با خود بیاورد و سپس فی‌المجلس تصمیم بگیریم که با مواد موجود چه چیزی درست کنیم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

کتاب‌های فلسفی آنلاین

دوستان عزیز،

برخی نوشته‌های فلسفی فیلسوفان معاصر را به صورت اسکن شده و پی دی اف می‌توانید در اینجا بیابید:

http://www.korotonomedya.net/kor/index.php?pdf
http://farkyaralari.blogspot.com/

مخصوصاً هزار فلات و ریزوم دلوز و همچنین برخی از آثار دریدا جزو این لیست است.
این دو لینک را از وبلاگ آقای اسماعیل یزدان‌پور گرفته‌ام.

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

مجلات ارغنون

امیر لطف کرده و لینک مجلات ارغنون را برایمان فرستاده. شماره‌ های ۲۱ و ۲۲ به فروید اختصاص دارد. مقاله ی اصل لذت را در شماره‌ی ۲۱ پیدا می‌کنید:

http://www.hawzah.net/Per/Magazine/AR/Index.htm