نوشتهی ژیل دلوز و فلیکس گتری
ترجمهی باوند بهپور
Gilles Deleuze and Félix Guattari (2003)
Anti-Oedipus (Capitalism and Schizophrenia), trans. Robert Hurley, Mark Seem and Helen R. Lane (London: Continuum), pp. 1-5
فصل یکم: دستگاههای آرزوکننده (Desiring-Machines)
ط۱. محصولات آرزوکنندههمهسو در کار است؛ گاه میزان است و گاه نامیزان. نفس می کشد، گرما پس میدهد، میخورد. میریند و میکُند. اشتباه محض است که بگوییم این یا آن «نهاد»؛ نهاد به صورت معرفه. (the id) ماشینها—نه در معنای استعاری بلکه به معنی واقعی کلمه—چیزهایی هستند که همهجا مشغول به کارند: دستگاههایی که دستگاههایی دیگر را هدایت میکنند؛ دستگاههایی که توسط دستگاههای دیگر هدایت میشوند، با تمامی ارتباطات و اتصالات مربوطه. دو شاخهی دستگاه اندامی به پریز دستگاه انرژیزا زده شده است: جریانی را که این یک تولید میکند آن دیگری قطع میکند. پستان دستگاه تولید شیر است و دهان دستگاهی که با آن جفت شده است. دهان فردی که مبتلا به بیاشتهایی است بین چند کارکرد مختلف نوسان میکند: صاحب دهان درست نمیداند که دستگاهِ خوردن است، مقعدی است، برای سخن گفتن است یا نفس کشیدن. (حملههای آسم.) در نتیجه ما همگی چندکارهایم: هرکداممان دستگاه کوچک خود را داریم. به ازای هر دستگاه اندامی، دستگاهی انرژیزا: قطع و وصل بیوقفهی جریان. یک دسته نور در ماتحت قاضی شربر[1] است.
یک مقعد خورشیدی؛ که قطعاً هم کار میکند: شربرِ قاضی چیزی احساس میکند، چیزی تولید میکند و میتواند فرایند آن را هم به طور نظری توضیح دهد. چیزی تولید شده است: ماحصل کار یک ماشین و نه صرفاً مشتی استعاره.
روانپریشی که به هواخوری رفته باشد بهتر از رواننژندی است که بر تخت روانکاو خوابیده. تنفس در فضای تازه، رابطهی بهتری با جهان بیرون است: گشتوگذار لنتس را آنطور که بوشنر توصیف کرده است میتوان مثال آورد. برای لنتس این هواخوری خیلی متفاوت با زمانی است که با کشیشاش بهطور خصوصی ملاقات میکند و کشیش میخواهد او را وادارد که با پدر و مادرش و خدای دین رسمی رابطهی اجتماعی برقرار کند.
در مقابل، زمانی که به هواخوری میرود گرداگرد او را کوهسار و دانههای فرودآیندهی برف فرامیگیرد؛ با خدایان دیگر است یا بیهیچ خدایی، فاقد خانواده، پدر و مادر و در عوض در آغوش طبیعت. «پدرم از جان من چه میخواهد؟ آیا مرا چیزی بیش از این تواند داد؟ محال است. آسودهام بگذارید.» همهچیز ماشین است. ماشینهای سماوی، ستارگان آسمان و رنگینکمان، ماشینهای کوهستانی: همهی آنها در ارتباط با ماشینهای بدنش هستند. سروصدای مداوم ماشینها. «اندیشید خوشبختی بیحدوحصری است که با حیات ژرف تمامی فرمهای جهان در تماس باشد، که روحش با سنگها، فلزات، آب و گیاهان انس داشته باشد. که مانند گلها که با بالا آمدن و فرورفتن ماه تنفس میکنند تمامی عناصر طبیعت را چنانکه در رؤیا روی میدهد به درون خود کشد.» خوشبختی بیحدوحصری است که دستگاه کلروفیل یا فتوسنتز باشد یا دستکم خود را همچون قطعهای در میان دیگر قطعات به درون چنین دستگاههایی بلغزاند.
لنتس خود را به زمان پیش از جدایی انسان و طبیعت فرافکنده است؛ پیش از آنکه دودستگیهای مبتنی بر این جدایی شکل بگیرند. طبیعت را نه به مثابه طبیعت بلکه همچون فرایندی تولیدی میزید. دیگر تمایزی به نام انسان و طبیعت در کار نیست، صرفاً صحبت از فرایندی است که یکی را در دیگری تولید میکند و دستگاهها را با یکدیگر جفت میکند. همهسو ماشینهای تولیدی، ماشینهای آرزوکننده. تمامی موجودات ماشینهای روانپریشاند: خود و ناخود، بیرون و درون دیگر هیچ معنایی ندارد.
اکنون که هواخوری یک روانپریش را از نظر گذراندیم بیایید آن را با زمانی که پرسوناژهای ساموئل بکت تصمیم میگیرند در جهان بیرون دست به ماجراجویی بزنند مقایسه کنیم. شیوههای مختلف راه رفتن و به حرکت درآمدنشان در آنها و از آنها ماشینهایی میسازد که به دقت رگلاژ شدهاند. بعد نقش دوچرخه در آثار بکت هم مطرح است: رابطهی دستگاه بوق دوچرخه با دستگاه مقعد مادر چیست؟ «چه آرامشی دارد آدم از دوچرخهها و بوقها حرف بزند. متأسفانه باید از چیز دیگری حرف بزنم؛ از زنی که—اگر دست خاطرم باشد—مرا از سوراخی که در ماتحتاش بود به جهان آورد.» غالباً اینطور میپندارند که پرداختن به ادیپ کار آسانی است؛ که چیزی است کاملاً واضح و روشن که از همان ابتدا مفروض است. ابداً اینطور نیست: ادیپ این را مفروض میپندارد که لازم است دستگاههای آرزوکننده شدیداً سرکوب شوند. و چرا سرکوب میشوند؟ به چه منظوری؟ واقعاً لازم یا آرزوکردنی است که به این واپسزدگی تن دردهیم؟ و چه تمهیداتی را برای انجام این کار در نظر میگیرند؟ چه چیزی قرار است در درون مثلث ادیپ قرار بگیرد، چه چیزی برای تشکیل آن لازم است؟ آیا یک بوق دوچرخه و مقعد مادرم برای این کار کافی است؟ آیا اصولاً نمیتوان سؤالهای مهمتری پرسید؟ چه دستگاهی میتواند یک تأثیر مفروض معین را تولید کند؟ و کارکرد یک دستگاه معین مفروض چه خواهد بود؟ برای مثال، آیا میتوان از روی توصیف هندسی یک جاکاردی حدس زد که به چه کار میآید؟ یا مثالی دیگر: هنگامی که با دستگاه کاملی روبرو شویم که عبارت است از شش سنگ در جیب راست کت من (جیبی که نقش مخزن سنگ را دارد) و پنج سنگ در جیب راست شلوارم و پنج سنگ دیگر در جیب چپ آن (جیبهای انتقالی) و آن یکی جیب کتم هم سنگهایی را که دستبهدست شده و از یک جیب به جیب بعدی میروند دریافت میکند چه طور میتوانیم محصول این حلقهی توزیع را که دهان نیز در آن نقش دستگاه مکندهی سنگ را بازی میکند تعیین کنیم؟ لذت جنسی در کجای این حلقه تولید میشود؟ در انتهای «مالون میمیرد» خانم پدال گروهی روانپریش را بیرون میبرد تا در پشت وانت یا سوار بر قایق پارویی به پیکنیکی در میان طبیعت بروند: دستگاهی جهنمی بر هم سوار میشود. «در زیر پوست، جسم کارخانهای ملتهب است/ و بیرون / بیاعتباری / از هر سوراخی که بتواند بیرون زند / میدرخشد / برق میزند.»
این بدان معنا نیست که بخواهیم طبیعت را به صورت یکی از قطبهای روانپریشی درآوریم. آنچه روانپریش به عنوان فرد یا عضوی از گونهی انسانی تجربه میکند ابداً جنبهی معینی از طبیعت نیست بلکه طبیعت در معنای فرایند تولید است. و منظورمان از فرایند چیست؟ در سطحی معین، احتمال دارد طبیعت و صنعت دو چیز جدا و متمایز باشند: از یک نظر، صنعت با طبیعت در تضاد است، از منظری دیگر، مواد خام مورد نیاز خود را از طبیعت میگیرد؛ از منظر سوم فضولات خود را به طبیعت میریزد و الخ. حتا در حیطهی اجتماعی نیز، همین رابطهی خاص انسان-طبیعت، صنعت-طبیعت، جامعه-طبیعت است که تمایزی را که میان حیطههای نسبتاً مستقل تولید، توزیع و مصرف قائل شدهاند پدید آورده. ولی هنگامی که تکتک این تمایزات از جنبهی ساختارهای تکاملیافتهی شکلیشان بررسی شوند میبینیم که در کل نهتنها وجود سرمایه و تقسیم کار (چنانکه مارکس نشان داد) مسلم انگاشته شده بلکه در این درک نادرست از خود و عناصر ثابتانگاشتهشده، فرایندی کلی را که الزاماً به سرمایهدار دست میدهد بدیهی پنداشتهاند. اما حقیقتِ واقع—حقیقت جدی و خیرهکنندهای که در توهم روانی نهفته—این است که چیزی به نام حیطهها یا حلقههای نسبتاً مستقل وجود ندارد. تولید بیهیچ واسطهای همان مصرف و نوعی فرایند ضبط کردن (enregistrement/recording process) است؛ فرایند ضبط و مصرف هم مستقیماً چگونگی تولید را تعیین میکند هرچند که این اتفاق خود به صورت نوعی فرایند تولیدی رخ میدهد. در نتیجه همهچیز تولید است:
تولید تولیدات (تولید اعمال و احساسات)؛
تولید فرایندهای ضبط (توزیعات و تولید شاخصهای مرجع)؛
تولیدات مصرف (تولید لذتهای شهوانی، نگرانیها و درد). همهچیز تولید است چرا که فرایندهای ضبط مستقیماً مصرف میشوند، بیواسطه کام میدهند و این مصرف مستقیماً بازتولید و تکثیر میشود.[2] این نخستین معنی فرایند در تداول ماست: یکی کردنِ ضبط و مصرف در دلِ خودِ تولید و در نتیجه بدل ساختن آنها به یک فرایند واحد.
دیگر آنکه ما هیچ تمایزی بین انسان و طبیعت قائل نیستیم: چه در طبیعت و چه در زندگی انسان جوهرهی طبیعت و جوهرهی طبیعی انسان به واسطهی تولید یا صنعت یکی میشود. صنعت را دیگر از دیدگاه غیرضرور «سودمندی» ننگریسته بلکه از منظر همسانی بنیادیناش با طبیعت به عنوان مولِّد و مولود انسان در نظر گرفتهایم.
انسان در این تعبیر دیگر نه پادشاه آفرینش بلکه موجودی است که در رابطهای تنگاتنگ با زندگی ژرف تمامی فرمها یا انواع موجودات قرار دارد: کسی که حتا مسئول ستارگان و زندگی جانوران است و لاینقطع دستگاه اندامی را به دستگاه انرژی، درختی را به بدن خود، پستانی را به دهانش و خورشیدی را به سوراخ ماتحت خود وصل میکند: قیّم ابدی ماشینهای جهان. پس دومین معنای فرایند به صورتی که ما آن را به کار میبریم چنین است: انسان و طبیعت دو لفظ متضاد و متقابل یا حتا دو قطب مخالف در دل یک رابطهی علّی، مفهومپردازانه (ideation) یا بیانی—علت و معلول، سوژه و ابژه و غیره—نیستند؛ به عکس یک چیزند و واقعیت بنیادی یکسانی دارند: محصولِ مولِّد. بدینترتیب، تولید به عنوان فرایند بر تمامی حیطههای ایدئالیستی مستولی میشود و چرخهای را میسازد که رابطهای فطری با میل و آرزو دارد. به همین خاطر است که محصولات آرزوکننده در کانون توجه روانپزشکی ماتریالیستی قرار دارند که روانپریش در آن انسان-طبیعت (Homo natura) به شمار آمده و بر همین اساس با او رفتار میشود. اما این مطلب تنها به یک شرط صادق است، شرطی که در واقع معنای سومِ فرایند در تداول ماست: این نباید در نفس خود هدف یا غایتی به حساب آید، همچنانکه نباید آن را با تکرار ابدیاش اشتباه گرفت.
پانوشتها--------------------------------------------------------------------------
۱. دانیل پاول شربر (Daniel Paul Schreber) قاضییی آلمانی بود که معالجات روانپزشکی را در سال ۱۸۸۴ در سن چهل و دو سالگی آغاز کرد و ۲۷ سال باقی عمرش را در رفتوآمد به مؤسسات روانی گذراند. در سال ۱۹۰۳، در سن ۶۱ سالگی کتاب «خاطرات یک بیمار عصبی» (Denkwürdigkeiten eines Nervenkranken) را به چاپ رساند که فروید در سال ۱۹۱۱ آن را پایهی مطالعات تأثیرگذارش دربارهی پارانویا به نام «یادداشتهای روانشناسانه» قرار داد. (توضیح مترجم انگلیسی)
۲. وقتی ژرژ باتای از مصارف غیرتولیدی و صرفهجویانهی انرژی طبیعت صحبت میکند مصارفی را در نظر دارد که به اصطلاح به حیطهی مستقلِ تولید انسانی (تا جایی که تولید انسانی به «مفید بودن»اش شناخته میشود) تعلق ندارند. در نتیجه باید به چیزی مربوط باشند که ما نام آن را تولید مصرف نهادهایم. (توضیح نویسندگان)