۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

آنتونن آرتو: تئاتر و فرهنگ

نوشته‌ی آنتونن آرتو
برگردان دکتر نسرین خطاط
از کتاب«تئاتر و همزادش»، ص ۲۳-۳۲ (کتابنامه را ببینید.)

در هیچ دوره‌ای مثل دوران ما که زندگی به پایان راه خود رسیده است، آن‌قدر از تمدن و فرهنگ سخن به میان نرفته و این حیرت‌انگیز است که هم‌زمان با فروپاشی ارکان زندگی که یأس و نومیدی را بر دنیای کنونی مستولی ساخته است چنین دلمشغولی برای فرهنگ وجود داشته باشد، فرهنگی که هرگز با زندگی همزیستی و همسازی نداشته است در حالی که نقش اصلی آن ساماندهی به زندگی است.
قبل از آن‌که به مسئله‌ی فرهنگ بپردازم، به نظر من باید از دنیای سخن گفت که دچار گرسنگی است و غم فرهنگ به خود راه نمی‌دهد. پس تنها به صورت ساختگی و تصنعی می‌توان افکاری را که منحصراً به مسئله‌ی گرسنگی معطوف است به سوی مسائل فرهنگی کشاند.
آن‌چه به نظر من ضروری می‌رسد این نیست که از فرهنگی دفاع کنیم که وجود آن هرگز انسانی را از غم نان و دل‌مشغولی رفاه و آسایش نرهانده است، بلکه مهم آن است که بتوانیم از دل فرهنگ اندیشه‌هایی را بیرون آوریم که نیروهای پرتوان آن با نیروی گرسنگی برابری کنند. ما قبل از هرچیز نیاز به زندگی داریم و نیاز به باور داشتن آن‌چه به ما زندگی و هستی می‌بخشد. پس لزومی ندارد هر‌آن‌چه را که از ژرفای اسرار‌آمیز درون‌مان سربرمی‌کشد به نیازهای مبتذل و هضم‌آور تبدیل کنیم.
منظورم این است که اگر مسئله‌ی مهم برای همه‌ی ما ارضاء میل گرسنگی است مهم‌تر آن است که نیروی گرسنه بودن را فقط در راه رفع گرسنگی به هدر ندهیم.
اگر یکی از جلوه‌های گویای این قرن آشفتگی است، من ریشه‌ی این آشفتگی را در گسستگی میان چیزها، سخنان و افکار و نشانه‌هایی که نمایانگر این چیزها می‌باشند می‌دانم.
مسئله بر سر فقدان و کمبود نظام‌های فکری نیست. تعدد و تنوع این نظام‌های فکری و تضاد میان آن‌ها یکی از ویژگی‌های فرهنگ کهن اروپایی و فرانسوی است. اما کدام‌یک از این نظام‌ها تا به حال توانسته است بر زندگی ما تأثیر بگذارد؟
منظورم این نیست که نظام‌های فلسفی باید این قابلیت را داشته باشند که مستقیماً و بلافاصله در زندگی انسان به کار گرفته شوند، اما از دو حال خارج نیست:
یا این‌که این نظام‌ها در درون ما وجود دارند و ما آن‌چنان از آن سرشار و با آن عجین شده‌ای که با آن نفس می‌کشیم و زندگی می‌کنیم، در این صورت نیازی نیست که در کتاب‌ها به جستجوی آن بپردازیم، یا این‌که در درون ما وجود ندارند و ما با آن‌ها بیگانه‌ایم، پس قابلیت آن را ندارند که زندگی را به ما بیاموزند و در این صورت از بین رفتن آن‌ها چه اهمیتی دارد؟
وقتی از فرهنگ سخن به میان می‌آوریم باید بر فرهنگی تأکید ورزیم که پویا و فعال باشد و در درون ما مانند یک عضو جدید ریشه دوانده باشد مانند یک نَفَس دوم: و تمدن همان فرهنگ است که در زندگی اعمال می‌گردد و کوچک‌ترین و حساس‌ترین اعمال ما را سامان می‌بخشد، مانند روحی که در همه‌ی چیزها حضور دارد؛ بنابراین تفکیک فرهنگ از تمدن عملی ساختگی است زیرا هردو واژه یک مفهوم داشته و بر یک عمل یکسان دلالت می‌کنند.
یک انسان متمدن را از روی رفتارش قضاوت می‌کنند و رفتار این فرد از طرز تفکرش ناشی می‌شود. اما در مورد کلمه‌ی متمدن ابهامی وجود دارد. یک انسان متمدن با فرهنگ در نظر غالب مردم کسی است که در مورد نظام‌ها شناخت و آگاهی کامل داشته باشد، افکارش سامان‌مند باشد و در چارچوب اشکال و نشانه‌هایی معین بیندیشد، اما در واقع این یک انسان متمدن نیست بلکه هیولایی است تربیت شده که به جای آن‌که اعمال و افکارش را یکسان و یک‌رنگ بداند همواره در صدد است از بطن اعمال‌اش یک نظام فکری استخراج کند.
در واقع اگر زندگی ما فاقد انرژی یعنی یک نیروی جادویی پایدار است به این علت است که ما دوست داریم همواره ناظر بر اعمال‌مان باشیم و به جای آن‌که خود را به دست آن‌ها بسپاریم در مورد حالات رؤیاگونه‌ی اعمالمان به قضاوت و ملاحظات بی‌پایان تن درمی‌دهیم.
و این قابلیت نظارت بر اعمال، منحصراً ویژه‌ی انسان است، حتا می‌توانم بگویم که نمایانگر یکی از چهره‌های نفرت‌انگیز انسان، چرا که افکار ما را که می‌باید جوهره‌ی ربوبی و لاهوتی داشته باشد به تباهی می‌کشد. به تصور من این انسان است که ابتدا تصویری از ربانیت در ذهن خود اختراع کرده و سپس در طول سالیان متمادی، خود، این تصویر را به تباهی و گمراهی کشانده است.
در عصری که زندگی مفهوم اصلی خود را از دست داده، بهتر آن ست که تمامی عقاید‌مان را در مورد هستی و حیات زیر سؤال ببریم و با عمق بیشتری بدان‌ها بیندیشیم. این تفرقه و گسیختگی غم‌انگیز و اسف‌بار که بر هستی ما حکمفرماست از آنجا نشئت می‌گیرد که پدیده‌های زندگی به ما پشت کرده و شعر از زندگی ما رخت بربسته است، به طوری که دیگر قادر نیستیم نیروی محرکه‌ی حیات را بازیابیم؛ در واقع در هیچ عصری ما شاهد این همه جنایت نبوده‌ایم، جنایاتی که به طرز اعجاب‌آوری پوچ، بدون انگیزه و رایگان می‌باشند و توجیه آن این است که ما به درجه‌ای از ناتوانی و درماندگی رسیده‌ایم که دیگر زندگی از آن ما نیست.
اگر تئاتر برای این ساخته شده که به امیال سرکوفته‌ی ما زندگی دوباره بخشد و اعمال عجیب را در قالب شعری خشن و وحشیانه بیان کند، گویای این حقیقت است که نیروی ژرف زندگی هنوز بکر و دست‌نخورده مانده و کافی است که آن را به شیوه‌ای مطلوب هدایت نمود.
اما هر اندازه که خواستار نیروهای جادویی باشیم باز هم در اعماق وجود خود هراس داریم که تمامی زندگی تحت سلطه‌ی جادویی واقعی قرار گیرد.
همین فقدان اساسی فرهنگ است که ما را در مقابل برخی از پدیده‌های غیرطبیعی به حیرت وامی‌دارد. به عنوان مثال چگونه ممکن است در جزیره‌ای که هیچ‌گونه تماسی با تمدن عصر حاضر ندارد، عبور یک کشتی که سرنشینان آن از سلامت کامل برخوردارند موجب بروز بیماری‌هایی شود که مخصوص کشورهای ما بوده و برای افراد جزیره کاملاً ناشناخته‌اند مانند زونا، آنفلوآنزا، گریپ، روماتیسم، سینوزیت، اختلالات عصبی و غیره؟
و به همین ترتیب اگر ما تصور می‌کنیم که نژاد سیاه بدبوست، غافل از آنیم که در نظر غیراروپایی‌ها، برعکس این ما سفید‌پوستان هستیم که بدبو جلوه می‌کنیم و حتا می‌توانم بگویم که ما بوی سفیدی می‌دهیم و بوی سفیدی به منزله‌ی یک «شرّ سفید» است. هم‌چنان‌که آهن از شدت سرخی به سفیدی می‌گراید، می‌توان گفت که هرچه اغراق‌آمیز و شدید است رنگ سفید به خود می‌گیرد، همان‌طور که در نظر یک آسیایی، رنگ سفید به منزله‌ی درجه‌ی نهایی فساد و فروپاشیدگی است.
پس از آن‌چه گفته شد، اکنون می‌توان مفهومی از کلمه‌ی فرهنگ استنباط نمود که قبل از هرچیز مترادف با نوعی اعتراض است. اعتراض به تنگ کردن نامعقول دامنه‌ی فرهنگ و محدود نمودن آن به معبد خدایان، یعنی پرستش فرهنگ همانند یک بت، به همان نحو که بت‌پرستان پیکر خدایان خود را در معابد جای می‌دهند و اعتراض به تفکیک فرهنگ از زندگی. چگونه می‌توان تصور کرد که فرهنگ در سویی و زندگی در سوی دیگر قرار داشته باشد؟ مگر فرهنگ واقعی ابزار ظریف و تلطیف‌یافته‌ای برای درک زندگی و پرورش و تداوم حیات نیست؟
ممکن است بتوان کتابخانه‌ی اسکندریه را به آتش کشید، اما فراسوی متون نوشته بر کاغذ، نیروهایی وجود دارند که همیشگی و جاودانه‌اند: ممکن است بتوان برای مدتی امکان دست‌یابی به این نیروها را از ما سلب نمود، اما هرگز نمی ٱوان انرژی آن‌ها را محو و نابود کرد. شاید هم حکمت در این است که نتوان به آسانی به این نیروها دست یافت و در نتیجه اشکال آن را به دست فراموشی سپرد تا این که فرهنگ واقعی، یعنی آن فرهنگی که فراسوی زمان و مکان قرار دارد، فرهنگی که تنها در قابلیت‌های پرتوان ما نهفته است، با انرژی و نیرویی مضاعف دوباره ظهور کند. پس به‌جاست که گاه‌گاها دگرگونی‌ها و مصایب عظیمی در سطح کره‌ی زمین رخ دهند تا بشر را به سوی بازگشت به طبیعت یعنی بازیافتن زندگی واقعی برانگیزانند. «توتم‌گرایی» کهن یعنی پرستش حیوانات، سنگ‌ها و اشیایی که سرشار از نیروی صاعقه هستند یا لباس‌های آغشته به نیروی حیوانی، به طور خلاصه هر آن‌چه که قدرت گیرندگی، هدایت و انحراف این نیروهای مرموز را داراست برای ما مرده و مفهوم خود را از دست داده است،‌ زیرا ما دیگر قادر نیستیم از این قابلیت‌ها استفاده نماییم و تنها به کاربرد هنری و غیرپویای آن اکتفا می‌کنیم، یعنی تنها از آن لذت می‌بریم اما هرگز به عنوان یک بازیگر از آن بهره نمی‌جوییم.
در حالی که توتم‌گرایی که در واقع برای بازیگران به وجود آمده است مانند یک بازیگر آرام و قرار ندارد و در یک جا ساکن نمی‌ماند؛ هر فرهنگ واقعی بر پایه‌ی شیوه‌های بدوی و ابتدایی توتم‌گرایی استوار است و این آیینی است سرشار از حیاتی بکر و وحشی که خودجوش و خودانگیخته است و احساس ستایش و پرستش را در انسان بیدار می‌کند.
آن‌چه موجب گشته که ما فرهنگ را از دست بدهیم، مفهومی است که غرب بدان می‌بخشد و بهره‌ای است که غرب از آن می‌جوید. برخلاف آن‌چه که معمولاً همگان می‌پندارند میان فرهنگ و هنر هماهنگی و همسازی وجود ندارد! فرهنگ واقعی از راه نیرو و انرژی و شور و شیفتگی وارد عمل می‌شود. از نظر اروپاییان، هنر ایده‌آل آن است که روح و ذهن را از نیروهای حیات بگسلاند و بر شور و شیفتگی آن نظارت کند و این تفکری است که از کاهلی سرچشمه می‌گیرد و در کوتاه‌مدت به جمود و رکود منتهی می‌گردد.
به عنوان مثال، در پیکر یکی از خدایان فرهنگ کهن مکزیک که به شکل مار بالدار است پیچ و خم‌ها و چرخش‌های هماهنگ و دل‌انگیزی وجود دارد که بیانگر تعادل و پیچ و خم‌های یک نیروی خفته است. پس می‌توان گفت که زیبایی ژرف و پرتوان اشکال هنری به منظور جذب و گیرندگی نیروهای پنهان حیاتی خلق شده است،‌ همان‌طور که در موسیقی، در اثر نواختن بر روی کلاویه‌های پرطنین می‌توان نیروی خفته‌ای را بیدار کرد.
مثال‌های دیگری می‌توان در میان خدایانی که در معابد و موزه‌ها خفته‌اند جستجو نمود: خدای آتش که با عودسوز خود به جایگاه محکمه‌ی روز رستاخیز می‌ماند؛ «تلالوک» یکی از خدایان بی‌شمار آب‌ بر دیواری از سنگ گرانیت سبز، الهه‌ی مادر آب‌ها، الهه‌ی مادر گل‌ها، حالت خلل‌ناپذیر چهره‌ی الهه و جامه‌ی او به رنگ سنگ یشم که در پس طبقات مواج آب جلوه می‌کند، چهره‌ی شیفته و خوشایند الهه‌ی مادر گل‌ها، سرشار از عطر و رایحه که ذرات خورشید را دایره‌وار پیرامون خود می‌چرخاند، این‌ها همه نمایانگر دنیایی است سرشار از عبودیت که به سنگ بی‌جان جان می‌بخشد، زیرا که پیکرتراش آن را زیبا تراشیده است، دنیایی سرشار از مدنیت و تمدن، اما تمدنی «ارگانیک»، بدین‌معنی که اندام‌های حیایتی از عالم رخوت و آسایش به در آمده و بیدار می‌شوند. این دنیای انسانی درون ما نفوذ می‌کند و در آیین رقص خدایان شرکت می‌نماید، اما بدون آن‌که برگردد و به عقب بنگرد، وگرنه همچو ما به مجسمه‌هایی از سنگ نمک تبدیل و به صورت ذرات پودر از هم فروپاشیده خواهد شد.
درسرزمین مکزیک، هنر به مفهومی که ما می‌شناسیم وجود ندارد و به همین دلیل می‌توان از چیزها بهره جست و دنیایی پدید آورد که پیوسته در شور و شیفتگی به سر برد.
فرهنگ اصیل مکزیکی مفهومی از هنر دارد که جادویی، به شدت خودانگیخته و مشتاق و شیفته است و با مفهوم بی‌جان، سست و بی‌طرفانه‌ای که ما از هنر داریم کاملاً متفاوت است. زیرا مکزیکی‌ها قادر به جذب قدرت فراطبیعی «مانا» می‌باشند، یعنی نیروهایی که در هر شکل و قالبی خفته‌اند اما از طریق تماشای این اشکال و صور و به خاطر خود این اشکال بروز نمی‌کنند، بلکه از راه همزادپنداری و آمیختگی جادویی با این اشکال پدید می‌آیند و آزاد می‌شوند و برای سهولت ارتباط با این نیروها باید به توتم‌های کهن متوسل شد.
در دنیایی که همه چیز ما را به خواب و سکون وا می‌دارد، چه قدر دشوار است که بخواهیم با چشمان بسته و کورِ آگاه بیدار بمانیم و در حالت رؤیا بنگریم، زیرا دیدگان حقیقی از درونِ ناخودآگاه می‌نگرند، دیدگانی که خود نمی‌دانند به چه کار می‌آیند اما نگاهشان به سوی درون معطوف است.
چنین است که می‌توان به ایده‌ی غریب یک عمل بی‌غرض و بی‌نیاز دست یافت، اما عملی که در عین بی‌نیازی خشن است و تسلیم وسوسه‌ی سکون و آرامش نمی‌گردد.
هر تمثال واقعی شبح و سایه‌ی خود را در خود نهان دارد که به آن حالت دوگانه می‌بخشد و مانند نیروی مضاعفی همزاد آن می‌گردد و هنر آن لحظه نازل می‌شود که پیکرتراش در حال تراشیدن سنگ تصور کند همزادی را آزاد می‌سازد که از آن پس آسایش او را برهم خواهد زد.
تئاتر حقیقی نیز مانند هر فرهنگ جادویی که در نشانه‌ها و هیروگلیف‌های خاص خود تجلی می‌کند، اشباح مخصوص خود را داراست و در میان تمامی زبان‌ها و هنرها، تنها تئاتر است که اشباحی در اختیار دارد که حصار خود را پاره کرده و آزاد شده‌اند. در واقع می‌توان گفت که این اشباح از همان آغاز هیچ‌گونه حصاری را تحمل نمی‌کردند.
دریافتی که ما از تئاتر داریم خشک و جامد است و شباهت به درک ما از فرهنگ دارد، فرهنگی که از راز و رمزها تهی است و در نتیجه به هر سو که ذهن می‌نگرد فقط با خلٱ روبرو می‌شود،‌ در حالی که فضا لبریز از رازها و سرشار از اسرار است.
اما تئاتر حقیقی به علت تحرک و بهره‌گیری از ابزار زنده قادر است اشباح را بیدار کند و به حرکت و تحرک وادارد. بازیگری که هرگز به تکرار یک حرکت اکتفا نکند، یک آن از حرکت بازنمی‌ایستد و در نتیجه پوسته‌ی ظاهری اشکال را با خشونت می‌شکافد و با ویران کردن اشکال و در ورای آن‌ها به چیزی دست می‌یابد که پس از فروپاشی شکل به حیات خود ادامه می‌دهد و موجب ماندگاری و تداوم شکل می‌گردد.
تئاتر در هیچ چیز نیست اما از تمامی زبان‌ها مانند حرکات و اشارات، اصوات و فریادها، گفتار و کلام بهره می‌جوید و دقیقاً به نقطه‌ای می‌رسد که در آن ذهن نیاز به زبانی دارد تا در قالب آن بتواند تظاهرات و تجلیات خود را بیان کند.
اما محبوس ساختن تئاتر در یک نوع زبان مانند کلام نوشتاری، موسیقی، نور و صوت پس از مدت کوتاهی به نیستی و نابودی آن منتهی می‌گردد، زیرا گزینش یک زبان نشانه‌ی تمایل به سهولت و ساده‌طلبی آن زبان است و خشکی و کاستی زبان به فقر و محدودیت آن منجر می‌شود.
در زمینه‌ی تئاتر و فرهنگ، مسئله‌ی اساسی آن است که بتوانیم اشباح را شناسایی و آن‌ها را هدایت نماییم: تئاتری که در قالب زبان و اشکال نمی‌گنجد و در آن محبوس نمی‌شود، اشباح کاذب را ویران می‌کند و راه را برای تولد اشباح دیگری هموار می‌سازد که نمایش حقیقی زندگی در پیرامون آن شکل می‌گیرد و به آن پیوند می‌خورد.
از هم گسیختن زنجیرهای زبان برای لمس کردن زندگی و برای ساختن و خلق تئاتر است و مسئله‌ی مهم این است که نباید تصور کنیم این عمل ضرورتاً جنبه‌ی تقدس دارد و فقط مخصوص جمع ویژه‌ای است. اما از سوی دیگر مهم این است که هرکسی قادر به این عمل نیست و برای انجام آن نیاز به آمادگی دارد. این امر موجب می‌‌گرددد که محدودیت‌هایی را که معمولاً برای انسان قائلیم از میان برداریم و مرزهای واقعیت را تا بی‌نهایت گسترش دهیم.
باید باور داشت که مفهوم زندگی از راه تئاتر حیاتی تازه می‌یابد، مفهومی که در آن، انسان، بی‌باک و بی‌محابا بر آن چه هنوز وجود خارجی ندارد مسلط می‌گردد و آن را خلق می‌کند. باید باور داشت که هر آن چه هنوز زاده نشده هم‌چنان فرصت تلود برای او باقی است به شرطی که وجود ما تنها محدود به اندام‌هایی نگردد که مانند یک دستگاه به ثبت و ضبط زندگی بپردازد.
هم‌چنین هرگاه که کلمه‌ی زندگی را به زبان می‌آوریم، باید بپذیریم که منظور پوسته‌ی خارجی و بیرونی اعمال نیست، بلکه آن کانون و هسته‌ی مرکزی حساس و پر تلاطمی است که اشکال خارجی آن را لمس نمی‌کنند و به آن دسترسی ندارند. آن چه به زمانه‌ی ما چهره‌ای اهریمنی و نفرین‌شده می‌بخشد این است که هنر را فقط در صور و اشکال بیرونی می‌جوییم و غافل از آنیم که می‌توان حتا در شرایط سخت رازهای نهان درونی را عیان ساخت، همانند کسی که حتا در زیر فشا ر شکنجه و در حالی که در میان شعله‌های مشتعل آتش می‌سوزد، دست از طلب برنمی‌دارد و با اشارات و علامات آن رازی را که می‌خواهد منتقل می‌سازد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

حتماً نظر بدهید وگرنه مشمول‌الذمه هستید